پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 132
پرستار با ان کلاهی که به روی موهای رنگ زده ی خود گذاشته بود دستم را نوازش کرد و خواست آرام باشم و بگویم چه شده با چانه ای که می لرزید و صدایی ه دیگر جانی در آن نبود گفتم::
- پسرم را می خواهند به اتاق عمل ببرند وپولی که تهیه کرده ام را از جیبم زده اند
پرستار لبخندی زد و گفت::
- اینکه ناراحتی نداره پسرت را عمل می کنند بایدیک ماهی را هم در بیمارستان بستری باشد و تحت مراقبت در اون زمان می تونی دوباره پول را تهیه کنی اگرم نتوانستی بیمارستان راه های دیگری دارد که به افردا نیازمند کمک کند نگران نباش
حرف هایش دل گرم کننده بود پسرم را به اتاق عمل بردند ولی من برای ماندن در بیمارستان به پول احتیاج داشتم و تصمیم گرفتم پیش حاج حلبیان بروم و از او کمک بخواهم او حاجی بود و حتما دست من را می گرفت که سالها بود برایش شیره و کشمش و کشک می بردم.
وقتی به مغازه اش رسیدم حاج حلبیان که گرد پیر بر موهایش نشسته بود و آن ها را سفید کرده بود، لبخندی زد و گفت:
- خاله ماهرخ بلاخره امدی؟ امیدوارم اینبار هم کشمش های خوبی اورده باشی مشتریانی که به مغازه می ایند اول جنس هایی که تو می اوری را می خرند
من که دلم پیش علی بود از این تعریف ها خوشحال نشدم و گفتم :
- حاجی من اینبار برای فروختن کشمش نیامده ام.
حاجی تسبیحش را در میان دستانش چرخاند و با تعجب گفت:
- پس برای چی امدی؟
اصلا دلم نمی خواست به کسی رو بزنم و زیر دین کسی بروم اما برای نجات بچه ام مجبور شدم در شهری غریب به مردی ناشناس رو بیندازم و گفتم:
- پسرم تصادف کرده و در بیمارستان الان هم اتاق عمل اما در راه بیمارستان جیب ام را زده اند
نگاهی به حلبیان انداخنم که دیدم اخم هایش را در هم کشیدده اما نا امید نشدم و ادامه دادم:
- می خوام که پنجاه تومن پول به من قرض بدید اولین فرصت که به ده رفتم حسابتان را پس می اوردم
حاج حلبیان بادی در غبغب اش انداخت و گفت:
- مگر بالا سر بقالی من زده بنگاه خیریه؟ هان؟ برو خواهر پولم کجا بوده بدهم قرضی
من که انگار سطلی اب سرم خالی کرده بودند و بقالی همانطور چرخ می خورد و به سرم کوبیده می شد با اینکه تمام تلاشم را کردم تا غرورم را حفظ کنم، نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم واحساس کردم تمام صورتم از اشک خیس شد.
ببخشیدی زیر لب گفتم و با شانه هایی اویزان از بقالی بیرون امدم و لخ لخ کنان کنار پیاده رو خودم را می کشیدم و می رفتم که صدایی از پشت سرشنیدم که من را صدا می زند با تعجب به عقب برگشتم ودیدم پسر حاج حلبیان، نفس زنان به من رسید و پنجاه تومن پول به سمتم گرفت اما غرورم اجاره نمیداد که ان را بگیرم و گفتم: « نه پسر من فکر دیگری برای مشکلم می کنم اما زیر دین امثال پدر تو نمی روم» و راهم را گرفتم که بروم اما پسر روبه ویم ایستاد و گفت:
- این پول از طرف پدرم نیست این را خودم بهت قرض می دهم خاله ماهرخ هر وقت هم تونستی بهم برگردان.
از طرفی تا حالا به کسی رو نزده بودم و از طرفی هم نگران علی بودم که در بیمارستان بود و الان از اتاق عمل بیرون می امد و من پول خرید یک کیلو میره را برای او نداشتم به ناچار قبول کردم و بعد از اینکه تشکر کردم به بیمارستان برگشتم.
حاج فاتخ و مصطفی باتعجب پرسیدندکجا بودم که گفتم برای دعا و نمار به مسجد رفته بودم.
حاج فاتح به من گفت علی خودش به میان جاده پریده اما من اگر شکایتی دارم می توانم بروم و شکایت کنم اما من که بچه های بازیگوش خودم را می شناختم گفتم که شکایتی ندارم. زن حاج فاتح چند وقتی که در بیمارستان بودم مرتب برایم غذا می اود و اصرار می کرد به خانه ی شان بروم ویکی دوباری با مصطفی و گلرخ به خانه ی شان رفتیم
روزها هم اهالی ده به دیدن پسرم به بیمارستان می امدند و شب ها من در بیمارستان می ماندم و گاهی اوقات به کارگاهی که پسرم عباس در ان کار میکرد می رفتم تا بلاخره بعد از یک ماه دکتر گفت می توانم پسرم را مرخص کنم اما باید هر پانزده روز یک بار او را به مطب بیاورم تا دکتر ا را معاینه کند.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد...

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی