👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 133
.
هر پانزده روز یکبار پسرم را به شهر می بردم و چون نوبت دکترها بیشتر هنگام بعد از ظهر بود دیگر نمی توانستم به ده برگردم و به پیش پسرم عباس می رفتم و شب را پیش او می ماندم و فردا به ده بر می گشتم . اما زمستان رفت و امد سخت تر بود و گاهی پسرم را خوب نمی توانست را برود مجبور می شدم به بغل بزنم و او که دیگر بزرگ شده بود از این کار من خجالت می کشید اما چاره ی دیگری نداشتم زمستان ها هم نوبت های دکتر او را عقب نمی انداختم و به هر سختی بود میان برف و بوران او را به شهر می رساندم و به حرف هایی که زنان پشت سرم در ده می زدند بی توجه بودم زمان خود بهترین اثبات گر بر هر موضوعی بود.
یکی از روزهایی که تازه از شهر به ده برمی گشتم دو پسر کوچکم همراهم بودند که دیدم لب جاده پیرزنی نشسته و کلی وسیله همراهش دارد به طرفش رفتم و دیدم که خاله بلقیس است.
خاله بلیقس زنی بود که بین روستاها تاب می خورد و در هر ده چند روزی می ماند و برای مردم ده صابون می پخت.
به پیشش رفتم و سلام دادم
پیرزن به سمتم برگشت. او چارقدی که حاشیه های آن ریشه ریشه بود بر سر داشت و موهای قرمز رنگش را به دو طرف شانه کرده بود و فرق میان سرش باز بود موهایش را بافته بود و انتهای ان از زیر روسری بیرون انداخته بود. پیراهنی بلند طلایی رنگ به تن داشت و دستانش پر از النگو بود و به گردنش گردنبندی عقیق آویزان بود.
خاله از دیدن ما خوشحال شد و فوری از جا برخواست و گفت :
- خدا عمرتون بده بیاید، بیاید این کیسه ها را بردارید کمک من بیارید تا ده.
به بچه ها اشاره کردم که به کمک خاله بلقیس رفتند و کیسه هایش را از زمین برداشتند و باهم به جلو راه افتادند. من هم ماندم تا با خاله بلقیس همراه شوم.
خاله گفت:
- خدا خیرت بده صاح تاحالا از اتوبوس که پیاده شدم نشستم سر جاده کسی نرسید اینا را تا ده همراهم بیاره با خاله هم قدم شدم تا به ده رسیدیم و بچه ها کیسه ها را بر زمین گذاشتند من رو به خاله بلقیس گفتم حالا می خواهی کجا بمانی؟
- نمی دانم مرتبه های قبل خونه ی خاله قمر می ماندم که حالا اون برحمت خدا رفته
و بعد به سمت دیوار کوتاه آجری کنارش اشاره کرد و گفت:
- همین جا بساط می کنم
رو به خاله کردم و گفتم:
- خب از این به بعد بیاید خونه ی ما، من خیلی دوست دارم بدونم چطوری صابون می پزی.
خاله که اصلا اهل تعارف نبود کیسه ای که در دست داشت را از زمین برداشت و گفت :
- باشه بریم.
خاله در خانه ی ما ماند و زنان ده به پیشش می آمدند و از او صابون می خریدند.
من که دیگر روز های پر تلاطمم را پشت سر گذاشته بودم، تصمیم گرفتم برای اینکه بیکار نمانم کار خاله بلقیس را یاد بگیرم.
خاله بلقیس بعد از چند وقتی که در خانه ی ما بود، تصمیم گرفت صابون پزی را به من یاد بدهد.
باهم دیگر مقداری زیادی دنبه را آب می کردیم و بعد با اسیدسولفات که از شیشه نمک و سنگ اهن تهیه شده بود را با آن مخلوط می کرد و دوباره به نقطه ی جوش می رساند سپس مایع روی آن را بر می داشت و ته مانده ی آن را دور می ریخت مایع را در قالبی می ریخت واجازه می داد سرد شود و بعد از دو یا سه روز قالب های صابون آماده بودند تا برش زده شوند و به قطعات کوچک تقسیم شوند.
من کار صابون پزی را خوب یاد گرفتم و گاهی برای سرگرمی و برای نیاز های خودمان صابون می پختم. کم کم اهالی که متوجه شده بودند من این کار را خوب یاد گرفته ام برای تهیه ی صابون عروسی ها به من سفارش می دادند.
من هم که مدتی بود چرخ زندگی دست از چرخاندنم برداشته بود برایشان صابون می پختم.
با بزرگ شدن بچه ها کارهای کشاورزی و رعیتی به آن ها رسید و من که عمری دویده بودم تصمیم گرفتم به آرزوی خودم یعنی سفر فکر کنم و برای همین با بچه ها به مشهد رفتیم وقتی برگشتیم یکی دو تا از پیرزن های ده که به دیدنم آمدند شروع به گریه کردند که چقدر دلشان می خواهد به مشهد بروند.
من هم تصمیم گرفتم آن ها را با خودم ببرم و از آن پس شروع کردم زنان و بچه های ده را که آرزوی رفتند به شهر مشهد و قم را داشتند جمع می کردم و به شهر می بردم و از آنجا برایشان اتاق و بلیط تهیه می کردم و به مشهد می بردم.
نویسنده : زهرا لاچینانی
ادامه دارد...
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۵