پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #ماهرخ

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 134(پایانی)
انقدر این کار را انجام می دادم که سالی سه بار یا چهار بار اهالی ده را به مسافرت می بردم. کم کم بچه ها را سرو سامان دادم و هر کدام را به سر خانه و زندگی خود فرستادم و خودم دیگر به سفرهای زیارتی می رفتم یا به تهران به دیدن طلوع یا در شهر به دیدن خاله خوشید و عمو اسد و گاهی به خانه ی حاج فاتح که سالها با ما رفت و امد خانگی داشتند و با فامیل و بستگان می امدند یکی دو روز ده می ماندند.
پدرم بر اثر اپاندیس از دنیا رفت و رخساره با پسرعمویم ازدواج کرد. طلوع همان سالها با پسرعمویش ازدواج کرد و با دختر جهانگیر به تهران رفت و زمان انقلاب هم از کشور رفتند.
قباد و نرگس هم کنار در خانه ی کربلایی زندگی را گذرانند و مهری بر اثر همان بیماری از دنیا رفت و به وصیت خودش همسرش با خواهرش ازدواج کرد و به تهران رفتند.
مادرم هم سالها بعد بر اثر کهولت سن از دنیا رفت.
گلرخ و مصطفی با هم زندگی گذرانند و در تمام ان سالهای سخت تنها خواهرم و شوهر خواهرم بودند که هوایم را داشتند.
جهانبخش هم با یکی از دختران ده و زندگی خود را گذراندند.
ارباب ها و کدخدا و میزا محمود بعد از تقسیم اراضی از ده رفتند.
بصیر با همسر و فرزندانش در شهر زندگی کرد و به ده برنگشت.
من و فاطمه هم زندگی خود را گذراندیم و حالا مثل دوران کودکی دوباره بهم رسیده ایم و هم دم و هم صحبت و رفیق هم شده ایم.

مادر بزرگ و حاجیه فاطمه از فکر بیرون آمدند نم اشک گوشه های چشمشان را پر کرده بود و مادربزرگ پاکت سیگارش را تمام کرده بود. حاجیه فاطمه گفت :
- من و ماهرخ بخت هامون مثل هم شد اما ماهرخ روزگار خیلی به نقشش تازوند گرچه من هم سختی و مرارت های زیادی در زندگی کشیدم که خود داستانی جدا دارد.
به اتاق برگشتم و به عکسی که به دیوار اویزان بود نگاه کردم. بچه ها تک به تک کنار هم ایستاده بودند و دستانشان را به سینه گذاشته بودند و مادربزرگ کنار ان ها ایستاده بود.
روزهایی که مادر بزرگ بچه ها را دسته دسته به مشهد می برد و برمی گرداند و ماه بعد تعدادی دیگر را هیچ گاه فکر نمی کردم لبانی که با بچه ها می خندد چه روز های سختی را به چشم دیده باشد و به چه سختی روزهای عمر را پشت سر گذاشته باشد. (تقدیم به روح حاجیه ماهرخ، حبیبه(گلرخ) محبی و حاجیه فاطمه لاچینانی)
پایان.

نویسنده : زهرا لاچینانی

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی