👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 164(پایانی)
برنجی های خوش تراشش از تشبیه ای که به کار برده بودم، نمایان شدند و من غرق لذت گشتم.
- شکمو، اصلاً بذار ببینیم چیزی که پختی قابل خوردن هست یا نه؟
چون او پشت چشم نازک کردم و وارد آشپزخانه شدم و تا قبل از آمدن شقایق میز را چیدم.
- نه، مثل این که جز باز و بسته کردن مغز آدم ها استعداد دیگه ای هم داری!
قیافه ام را به تمسخر کج و معوج کردم.
- پس چی؟ فقط مراقب انگشت هات باش!
برشی به غذای درون بشقابش داد و آن را داخل دهانش گذاشت و قلب من تهی شد.
- نه، درسته این غذا باب میل من نیست ولی بهتر از چیزیه که فکر می کردم.
نباید اجازه ی لرزش به دست هایم می دادم.
- بعد از شام قلم و کاغذ بیار طرز پختش رو بهت یاد بدم.
بی حرف قندیل های بلورینش را به نمایش گذاشت و من نیز دنباله ی بحث را نگرفتم و در سکوت همراهی اش کردم.
- ممنون جناب سرآشپز، عالی بود!
به هزار زحمت منحنی ماه را مهمان لبانم ساختم و هر چه تلاش کردم جمله ی معروف «نوش جان» در دهانم نچرخید.
- فیلم یا لالا؟
غنچه های سرخش را درون دهانش کشید.
- هیچ کدوم، حالا که قفل زبونم باز شده دلم می خواد همه چی رو بهت بگم.
پیشنهادش عالی بود ترجیح می دادم عمیق ترین خواب عمرم را با طنین لالایی او تجربه کنم.
- موافقم، بریم.
دست دور کمرش انداختم و همراه هم وارد اتاق خواب مشترکمان شدیم.
- بابا آقای دکتر این چه کاریه؟ هوای قلب ما رو هم داشته باشید!
پیراهنم را درآوردم و درست در مرکزیت تخت و میان گلبرگ ها سر روی بالشت گذاشتم.
- در برابر قول همراهی تو ناقابله.
سر روی سینه ام گذاشت.
- ماهان یه چی بپرسم؟
پتو را روی هر دویمان کشیدم.
- هر چندتا دلت خواست بپرس.
شروع به طرح کشیدن روی بازویم کرد.
- اسم پسرتون رو چی گذاشتی؟
دستم میان موهایش لغزید.
- مهدی، حالا من بپرسم؟
با بستن پلک هایش تأیید داد.
- تو که واسه برگشتنم نذر کردی، اصلاً چرا رفتی؟
بار هزار و یکم بود که در همان چند دقیقه اسم رازان را روی پوستم حکاکی می کرد.
- تا نزدیکای غروب منتظرت موندم ولی جای تو چاوجوان با یه بچه توی بغلش برگشت؛ من هم صبرم سر اومد و از حقم گذشتم.
تکه ی موهای جلویش را روی پیشانی اش ریختم.
- بی معرفت! می دونی من امروز چی کشیدم وقتی فهمیدم هیچ وقت بی راه نرفتی و من الکی تقاصت کردم؟
نفسش آه شد و وجودم را لرزاند.
- فکر نمی کردم هیچ وقت چنین کاری رو باهام کنی ولی خب عاشقت بودم و هستم که جای جبهه گرفتن، پا گذاشتم تو خود جهنم!
سر بلند کردم و بوسه ای بر چشمان ترش نهادم.
- کاش حداقل یه بار برام توضیح می دادی که من الان این جوری از همه چی نمی بریدم!
گویا طعم بوسه ام به مذاقش خوش آمده که ابرهای بارانی اش را از دیدگانم دریغ کرده بود.
- هزار بار خواستم همه چی رو بگم ولی از واکنشت ترسیدم، هر بار می رفتی بیرون من جون می دادم تا برگردی! همه اش می ترسیدم بفهمی و کار دست خودت بدی از اون گذشته عرفان بهم قول داده بود هر جور شده از اون مخمصه نجاتت بده حتی به قیمت نابودی اون پرونده ولی نشد یعنی اون ها فهمیدن و دست و پاش رو بستن.
خمیازه ام را با نشاندن دست روی دهانم خفه کردم.
- ترست الکی بوده، دیگه تهش از کاری که امشب کردم که بدتر نمی شد، می شد؟
سرش را جا به جا کرد و روی بازویم خوابید.
- منظورت تصمیمیه که گرفتی؟
به پهلو خوابیدم و به نیم رخ دلربایش خیره شدم.
- آره.
دیدگانش را به سقف بند زده بود تا مانع از بارش چندباره ی ابرهایش گردد.
- کی باید بریم؟ کاش قبل رفتنمون از همه حلالیت بگیریم و خداحافظی کنیم!
دم عمیقی از شمیم موهایش گرفتم.
- قبل از این که صبح بشه رفتیم، لازم نیست؛ فردا این قدر پیش همه عزیز می شیم که خودشون میان به دیدنمون ولی یه بدی داره ما دیگه...
هول زده به طرفم چرخید.
- ماهان؟!
چتری هایش را به آهستگی با موهای دیگرش درآمیختم.
- جونم، جون دلم؟
مژه هایش یکدیگر را به آغوش کشیده و به جاذبه ی چشمانش دوچندان افزوده بودند.
- چرا؟!
نوک انگشت شستم را روی گونه هایش کشیدم.
- خواستم مردونگی کنم و سر حرفم بمونم، آخه یه زمانی قول داده بودم سمت اون گروه نرم.
رعشه به جان چانه اش افتاده بود.
- خیلی دوست دارم ماهانم!
میم مالکیتی که پس از مدت ها به اسمم چسبانده بود برای عدم اطمینانم تریاق گشت و من چون او در کمال آرامش پلک روی هم نهادم و خواب ابدیت را به جان خریدم.
نوشته : زهرا حشم فیروز
پایان
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۶
سلام لطفا از این نویسنده دیگه داستان نزارید
چون قلم توانایی ندارند
اینقدر در داستان ازجملات احساسی استفاده میکند که کلا حواس خواننده از موضوع داستان پرت میشه واصل داستان در قالب جملات وحس نویسنده گم میشه
تسویه حساب موضوع خوبی داشت ولی درگیر بازی با کلمات نویسنده شد
لطفا در داستانهای بعدی از نویسندگان توانا استفاده کنید
ممنون