پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
اول اطراف را برانداز کردم و وقتی اطمینانم حاصل شد، بی سر و صدا در حیاط رسیدم.
دریا را روی زمین گذاشتم کمک کردم چکمه هایش را پا بزند. به سرعت از حیاط خارج شدیم. لحظه ی آخر دیدم که پدر از اتاق خودش بیرون آمد و سمت اتاق من رفت.

از سرما به خودم می لرزیدم.
به دریا نگاه کردم. آهی از عمق وجودم کشیدم. در این سن چه چیز هایی را تجربه نمی کرد.
هر چه باشد من در سن او با بهترین امکانات و آرامش بزرگ شدم؛ کنار مادری که حال نیست و پدری که مرا خاطرش نیست. سرم را به پشت نیمکت تکیه دادم، اشک از چشمانم سر خورد. دست های سرد و کوچکی را روی پوست خود حس کردم.
نگاهم را به دریا دوختم که با بی تابی گفت.
- آبجی، چرا گریه می کنی؟
- گریه نمی کنم که عزیزم!
پاهایش را روی نیمکت آورد. زانو هایش را تکیه گاه چانه اش کرد و با لحن دل گیری گفت.
- مگه شما نگفتی دروغ کار خوبی نیست. خدا دروغ گوها رو دوست نداره، پس چرا خودت داری کاری می کنی که خدا دوستت نداشته باشه؟
دلم پر کشید برای این همه لفظ قلم حرف زدن خواهر کوچکم. چرا باید بیشتر از سنش می فهمید؟
کمی نزدیکش شدم و کنار خودم کشاندمش؛ سرم را روی سرش گذاشتم.
- چشم، ببخشید دیگه دروغ نمی گم؛ ولی یه شرط داره خانوم کوچولوی من!
با چشم های درشتش، صورتم را از بَر گذراند. سرش را اطراف چرخاند.
-چه شرطی؟
-این که دیگه تو ناراحت نباشی و این طوری نشینی.
لبخند زیبایی زد.
- چشم.
نفس عمیقی کشیدم. همین خوش حالم کرده بود که توانستم روشی که مادرم خواسته بود، او را پرورش دهم!
صدای مردی می آمد که باد بادک ها را در هوا می چرخاند و برای جلب توجه مشتری شعر می خواند.
بلند شدم و دست دریا را گرفتم و باهم سمت مرد باد بادک فروش قدم برداشتیم.
دریا که می دانست تا چند دقیقه دیگر باد بادکی نصیبش می شود خوش حال همراهی ام کرد.
هنوز به مرد نزدیک نشده بودیم که خودش سمت ما آمد. با صدای گرفته ای‌ که ناشی از سردی هوا بود گفت.
- خانوم، واسه دختر تون باد بادک نمی خرین؟
آهی کشیدم! مادر؟
صدای دریا رشته ی افکارم را از هم گسیخت.
- آقا ایشون خواهرمه. مامانم رفته پیش خدا هنوز هم بر نگشته.
مرد لبخند خسته ای زد.
- خواهر هم مثل مادر می مونه دخترم.حالا باد بادگ می خوای؟
دریا به من نگاه کرد و دستش را روی چانه اش به حالت فکر گذاشت. چشم هایش را در کاسه چرخاند. گفت.
- می خوایم آبجی؟
دستم را نوازش گرانه روی صورتش کشیدم.
- بله که می خوایم زندگیم.
انتخاب را گذاشتم پای خودش و در آخر با کلی وسواس باد بادک زرد رنگ که طرح باب اسفنجی رویش حک شده بود را برداشت و بعد از حساب کردن و تشکر سرجای مان برگشتیم.

صدای پیامک از گوشی ام بلند شد. با دیدن شماره چشمانم چهارتا شد! دوباره مزاحم؟
این دیگر چه مصیبتی بود؟ من خودم کم درد داشتم این هم آمد تا تکیمل اش کند.
از پیامک بالا و بلندش فهمیدم چه قدر یک آدم می تواند بی کار باشد!
- فکر می کنی من دست از سرت بر می دارم؟ نه کور خوندی تو هر چه قدر از من فاصله بگیری من بیشتر ترغیب می شم طرفت بیام. پس بهتره جواب پیامک هام رو بدی. منتظرم. راستی اون جا نشین سردت می شه. پاشو برو خونه. خواهرت داره از سرما می لرزه خانم.
با هیبت به اطرافم نگاه کردم اما کسی نبود. با دست های لرزانم دریا را در آغوش کشیدم و سر خیابان رفتم. وارد اتاقک شیشه ای شدم و در انتظار آمدن مترو نشستیم.
شاید حداقل خاله یک شب در خانه اش راهمان می داد فقط یک شب!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی