👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
آروم قهوه اش رئو هم می زنه و لبخند ظریفی محو لباشه. حس می کنم زیادی توضیح دادم و می خوام بحث رو جمع کنم ولی حرف می زنه.
-اینا همه اش توجیه بود، می خوای آشتی کنی؟
-نه، فقط می خوام حرفای صبحت رو پس بگیری! من خراب نیستم...
نگاهی به ترانه می ندازه و آروم روی میز خم می شه.
-اگه پس نگیرم چی؟ تو یه چیزی تعریف می کنی ولی من چیز دیگه دیدم. خوشم نیمیاد تکرار کنم که دو شب خونه اش خوابیدی.
فوری جواب میدم: خونه اش خوابیدم، با خودش که نخوابیدم! این خانمم خونه شما می خوابه!
از حرفم جا می خوره و با بی رحمی ادامه می دم.
-منم در میورد اغیشون و تو چنین حرفی بزنم خوبه؟ علاوه بر این که شواهد زیادی برای خطاکار بودن شما دوتا موجوده تا من و امیر!!
سر خم می کنه و جری می پرسه: چه شواهدی؟
به بچه اشاره می کنم: چشمای این بچه! شما قبل از تولد این بچه با هم بودید. یه تست بگیر ازش...
صدای ترانه در میاد و سرم داد می کشه: چی داری می گی زنیکه، حرفتو بفهم... پدرش یه آقای ترک بود که خیانت کرد و طلاق گرفتم ازش...
کیفمو چنگ می زنم و چشمای مبهوت پارسا روی دختر بچه مونده. به ترانه که انگار آتیش گرفته، پوزخند می زنم: آره، شما راست می گی...
رو سمت پارسا می کنه: پارسا یه چی بهش بگو...
نگاه پارسا هنوز روی دختربچه است و حرف آخرمو می زنم: بیا دیگه سر راه هم نباشیم...
ترانه هی پارسا رو صدا می زنه و از کافه بیرون میام. نمی دونم تیری که تو تاریکی زدم به هدف می شینه یا نه ولی مطمئنم یه چیزی بوده وگرنه این همه شباهت بین دوتا چشم و همین طور عکسای بچگیاشون، نمی تونه اتفاقی باشه، به علاوه ی این که چشمای خود ترانه اصلا شباهتی به پارسا و مادرش نداره! از یه پدر ترک، چه طور میشه دختری شبیه پارسا...
فکرا زنجیره وار از ذهنم می گذرن و دلم انگار خنک شده باشه، حماقتای گذشته ام رو یک به یک دور میندازم.
من نباید از همون ملاقات اولیه کنار می اومدم. باید روراست می بودم. اونم همین طور...
درسته که گفتن همه چیز درست نیست و یه سری مسائل لازمه که برای همیشه مخفی بمونند ولی برای گفتن همون موارد اندک هم باید طرف مقابل قابلیتش رو می داشت که بتونم بگم!
برای من نه امیر وقت برای شنیدن و همراه بودنم گذاشت و نه پارسا جنبه ی شنیدنش رو داشت!
مثلا اگه مادرش جریان مادرم رو می فهمید محال بود تا آخر عمرم از طعنه هاش در امان می موندنم.
برمی گردم به خودم و روزهام رو می گذرونم.
سر کار میرم...
یه روز فرشای خونه ام رومیدم قالیشویی.
یه روز لباسام رو می برم خشکشویی.
یه روز لوازمم رو از خونه ی سعید و آذر برمی دارم.
یه روز به سرم می زنه و مبلام رو عوض می کنم.
یه روز لوازم برقی ام رو دستمال می کشم.
یه روز آشپزی می کنم.
یه روز با ارباب رجوعم بحث میکنم.
یه روز امیر رو ندیده می گیرم
یه روز اون منو...
یه روز با رعنا کنسرت میرم.
یه روز کادر درمانگاه رو ناهار میدم.
یه روز تلفنی با مادرم حرف می زنم.
یه روز با پدرم سر ازدواج بحث می کنم.
یه روز خبر میاد پارسا انتقالی گرفته...
یه روز با آذر گپ می زنم...
یه شب با همکارام دریا میرم...
یه شب تنهایی...
و شبای زیادی تنهایی...
شب و روزام رو می گذرونم. آذر و سعید یک هفته ی دیگه برمی گردند و برای یک ماهی که تنهایی گذروندم بهترین خبر می تونه باشه.
اومدنشون برای من مثل مسیری برای ادامه دادن می مونه ولی بازم تنهایی و غصه های یواشکی ام رو دوست دارم.
ساعت ها خیره شدن به نقطه ای و هیچ فکری رو از سر نگذروندن...
انگار روی آب معلقم...
نوشته : یغما
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۷