پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 6
دریا را دیدم که گوشه تخت دستش را روی گوش هایش گذاشته بود و صورتش خیس از اشک بود.
در را بستم و آغوشم را برایش باز کردم. ببخشید مادرم‌، من خواستم اما نشد.
دریا خودش را در آغوشم رها کرد و با صدای بلند شروع به گریه کردن کرد. سرش را در سینه ام مخفی کردم و من بی صدا گریه کردم. خواستم خواهرم بغضش را خالی کند.
چند روزی از اتفاق کذایی آن شب که طعم گَس کمربند پدرم را چشیدم می گذشت.
پدر حتی در صورتم نگاه هم نمی کرد و درصد بی تفاوتی اش‌ نسبت به همیشه بیشتر شده بود.
مزاحم هنوز دست از سرم برنداشته و هر روز سر وقت موعد، پیامک می داد. من هم گویی عادت کرده بودم به این پیامک ها و دقیق می دانستم الان موبایلم صدا می دهد!
زندگی می کردم‌ زندگی که فقط دریا بود و دریا.
هر روز او را به مهد می رساندم و بعد دانشگاه خودم.
با دستی که به شانه ام خورد از افکار کلیشه ای ام فاصله گرفتم و شش دنگ حواسم را به دریا معطوف کردم.
- جان دلم؟
- چرا با من حرف نمی زنی؟
دستش را کشیدم و او را روی پایم نشاندم.
خواستم کمی بخندد. قیافه مردانه ای به خود گرفتم و صدایم را کلفت کردم.

- ببخشید خانم، من کامل در خدمت شما هستم؛ امر تون؟

از ته دل به حرکت من خندید. دوباره چال گونه های زیبایش دل مرا لرزاند. چه قدر قشنگ بود که این ها را از مادر مان به ارث برده بود.
- آبجی؟
منتظر نگاهش کردم.
- می شه من رو ببری بیرون؟
- مثلا کجا؟
طبق عادت همیشگی اش‌‌، دستش را روی لب و چشمانش را قلوچ کرد.
- اوم، مثلاً سینما مدرسه ی موش ها رو ببینیم.
خندیدم و پیشانی اش را بوسه باران کردم.
_معلومه که می ریم، فقط الان نمی شه عزیزم؛ ساعت خواب شماست. بخواب بیدار که شدی‌ غروب با هم می ریم.
هیجان زده، از آغوشم بیرون آمد و چندین بار، بالا و پایین پرید و گفت.
_آخ جون، مدرسه ی موش ها.
برای چند ثانیه هم که شده، غم هایم را به نهان خانه ی قلبم سپردم و دریا را در این شادی، همراهی کردم.
چه قدر خوب بود که با این چیزهای کوچک خوش حال می شد.
****
با هم مشغول خوردن ماکارانی که من پخت بودم، شدیم. دریا با لذتی که ناشی از رفتن به سینما بود غذایش را می خورد و من هم با رضایت تماشایش می کردم.
بعد از این که سیر شد‌‌، ظرف غذایش را به عقب سوق داد و گفت.
_آبجی من سیر شدم.
با اخم ریزی که گمان نکنم به چشم آمد‌ گفتم.
_نه خیر، شما سیر نشدی و از روی خوش حالی چیزی نمی خوری. نداشتیم دریا خانم، غذات رو تا آخر بخور.
نا امید ظرف را سر جای اول برگرداند و طبق گفته من غذایش را تا آخر خورد.

وقتی فیلم سینمایی انتخاب شده دریا را تماشا کردیم، با هم به یک بستنی فروشی رفتیم. خواستم امروز را کامل در اختیار او باشم.
از بستنی فروشی خارج شدیم و کمی در بازار قدم زدیم. یک دفعه دستم محکم به عقب کشیده شد.
برگشتم و به دریا چشم دوختم.
با دست به گوشه ای اشاره کرد. رد دستش را دنبال کردم و به عروسک خرسی قرمز رنگ رسیدم.
-چه قدر نازه.
خندیدم.
- بله عزیزم، خیلی هم شبیه شماست!
دست دریا را گرفتم و با هم به سمت عروسکی که با یک نگاه جای خود را در قلب دریا گرفته بود رفتیم. قد عروسک اندازه دریا بود.
بدون آن که به حساب و شهریه دانشگاهم فکر کنم مبلغ عروسک را که قیمت سرسام آوری هم داشت را حساب کردم.
می ارزید به خوش حال شدن که خواهرم که تمام زندگی ام با وجود او خلاصه می شد.
دریا با آن عروسک سختش بود راه رفتن و اصرار من برای گرفتن و کمک کردنش بی نتیجه ماند.
صدای تلفنم آمد. چک نکردم؛ می دانستم کیست و حتی چه می گوید.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی