👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 7
داشت از من دور می شد. صدایش کردم. التماس کردم
-تو رو خدا نرو. بمون، خسته ام از این همه بی تو زندگی کردن مامان. به خدا دیگه طاقت ندارم.
ایستاد اما برنگشت. گویی پایم درد می کرد و حسی در آن ها نبود. چهار دست و پا روی زمین زانو زدم.
نسیم خنکی وزید. موهای سیاه و لباس سفید بلندش، در هوا چرخید.
باد، عطر تنش را طرف من سوق داد. بی رحمانه نفس عمیق کشیدم. آن قدر عمیق که حس کردم قلبم تکان خورد و به استقبال این بو، آمد.
چشمانم را بستم و دوباره کارم را تکرار کردم. وقتی باز کردم هیچ کس نبود. مادرم نبود. رفته بود!
با فریادی که کشیدم از خواب شیرین و دوست داشتنی ام دست کشیدم. دستم را روی قلبم گذاشتم. آن قدر محکم می کوبید که کم مانده بود سینه ام را بشکافد و بیرون بزند!
دستم را روی پیشانی ام بردم. خیسِ عرق بود. بغضی داشتم، آن هم به وسعت همه ی نداشته هایم. به دریا که کنارم خوابیده بود نگاه کردم.
دستم را در موهایش بردم و آرام نوازش کردم.
بغضِ خفه کننده ام در حال انفجار بود. دستم را جلوی دهانم بردم و با قدم هایی آرام، پس از برداشتن پالتو قرمز رنگم که عکس خرس و یک درخت روی او هک شده بیرون رفتم.
خودم را به حیاط رساندم. باران تند و تیزی می بارید. عاشق آسمان بودم که همیشه با من هم درد بود. مهم نبود خیس می شوم و یا حتی سرما بخورم. زیر باران رفتم. وسط حیاط ایستادم. سرم را بالا بردم و صورتم را مماسِ آسمان کردم.
راه اشک هایم باز شد. خواب چند دقیقه قبل را در ذهنم تجسم کردم. مادرم را دیدم، پس از چند سال. چرا در صورتم نگاه نکرد خدایا؟
نکند کاری کردم که دلش را شکسته ام؟
چه کار خبطی کردم مادرم؟
کاش حرف می زدی. کاش در صورتم می کوباندی و اشتباهم را به رخم می کشیدی، ولی من صدای گوش نوازت را می شنیدم.
آن قدر هوا سوز سردی داشت و باران تند شده بود، که احساس کردم همه ی تنم یخ بست.
آرام آرام کنار حوضچه که سراسر برایم خاطره بود رفتم.
روزهایی که با مادرم دور این حوضچه می نشستیم؛ مثل فیلم روی پرده ذهنم آمد.
همان جا نشستم. جایی که همیشه مادرم بود. یاد وقتی افتادم که پدر یک روز از سر کار آمد. چند کیسه میوه در دست داشت. آمد کنار من و مادرم همه ی میوه ها را هر سه با هم شستیم. چه قدر من خوش حال بودم. آن قدر خوش حال که حتی یک ثانیه از این روزها در ذهنم خطور نمی کرد. سرم را روی کاشی های سرد آنجا گذاشتم. حس کردم مخم یخ بست!
اما باز هم مهم نبود. همه تن و بدنم از درد گز گز می کرند.
دردی در سرم می پیچید که توان حضم آن نیز، در توان من نبود.
دیگر گریه نمی کردم، بلکه زجه می زدم.
صبر ایوب می خواست تحمل این همه فشار. چه باید می کردم؟ می رفتم؟ پدرم را چه می کردم؟
نمی رفتم؟ دریا را چگونه بین این همه تشویش بزرگ می کردم؟
کاش کسی بود تا راه درست را پیش پایم می گذاشت.
لرزش دستانم را به وضوح حس می کردم. خسته بودم، بریده بودم. از همه آدم های این دنیا.
سرم را بالا بردم. طرف آسمانِ پر از بغض. خوش حال بودم که از خانه فاصله داشتم و کسی صدایم را نمی شنید. از ته دل فریادی کشیدم. چندین بار این کار را تکرار کردم. باید خالی می شدم. باید این بغض را بیرون می کردم و خودم را برای دریا می ساختم. احساس کردم فریاد آخرم دیوار های خانه را از هم شکافت. محال بود کسی نشنود!
این بار دیگر، سوزش گلویم به دردهای دیگر هم اضاف شد. سایه بزرگی را پشت سر خود دیدم. با وحشت به عقب برگشتم. پدرم بود!
حال پی بردم به چهره اش، که بعد از مادرم، چند سال پیر تر شده بود.
چند قدم جلو آمد. آن قدر که جلوی پایم نیز ایستاد. سرم را بالا بردم و نگاهش کردم؛ چشمان پدرم نبود. آن ها برق شادی داشتند؛ اما این چشم ها فقط ردِ اشک را در خود داشتند.
دستش آرام و با لرزش پایین آمد و بر موهایم نشست. دیگر کنترلی روی اشک هایم نداشتم.
ذهنم در حال پردازش بود. چند سال دستِ گرم پدر از من دور بود؟
یادم نمی آمد. آرام موهایم را نوازش کرد.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۰۸