پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 8
حس قدرت و امنیت‌‌‌‌ در وجودم ریشه کرد. صدای فرو رفته اش؛ تیشه به ریشه ام زد.
- دخترم من نخواستم این طور بشه. دست خواهرت رو بگیر و برو جایی که من نباشم.
آن قدر این جمله اش را با درد گفت که هر چه قدر نایی که در تنم مانده بود، پر کشید و رفت. بی پروا سرم را پایین آوردم و به پایش افتادم.
با گریه و هق هق گفتم.
- بابا خوب شو. به خاطر من، به خاطر دریا که جز تو هیچ کسی رو نداریم. تو رو خدا بابا م..من می ترسم. از این دنیا که هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کنه می ترسم.
حس امنیت ندارم بابا. بیا پشتم باش. مثل قبلا ها. سنگ صبورم شو. روم غیرتی شو. اصلا می خوای هیچ کدوم از این کار ها رو نکن فقط باش‌ و من حست کنم، همین. به اندازه ای باش که من انگیزه به خونه برگشتنم برگرده و بدونم کسی هست که منتظر منه.
پای پدر زیر پیشانی ام را خالی کرد و از دیده ام دور شد.
-من نتونستم. لیاقت شما ها رو نداشتم. اگر داشتم مادرت الان بین خروار ها خاک نخوابیده بود. برید فقط از من دور بشید که اگر نشید سیاه بخت می شید دخترم. ب...برو.
این را گفت و رفت! همین. بروم!
کجا بروم؟ به کی پناه می بردم‌‌؟ به همان کسانی که وقتی بدبختی مان را دیدند پشتمان را خالی کردند و هفت پشت غریبه شدند؟
نا امید، درمانده و خسته، بی کس سرم را روی زمین برگرداندم و خودم را با آسمان خالی کردم.

چشمانم را که باز کردم‌؛ صورتش درست مقابل صورتم بود. آرام بوسه ای روی پیشانی اش نشاندم. چه قدر وجودش آرامش بخش بود. چشمانش را باز کرد.
چند بار دستش را روی چشمانش حرکت داد. با لبخند موهایش را نوازش کردم.
-صبح بخیر عزیزم.
-صبح بخیر، ساحل؟
منتظر نگاهم را در چشمانِ مخمورش میخ کردم. انگار هراس داشت از چیزی که می خواست بگوید.
- معلمم بهم گفته مامانت باید بیاد مهد.
بلند شد و نشست. دستانش را این طرف و آن طرف تکان داد. با بغضی که دلم را تکه تکه کرد گفت.
- ولی، من که مامان ندارم کی رو ببرم؟
برای اولین بار با میل خود نیز، اشکم مقابل دریا ریخت. قرار من و مادر این بود که دریا حس نکند بی مادری اش را.
دریا مبهوت نگاهم کرد. دستش را جلو آورد و رد اشک هایم را دنبال کرد. چرا خواهرم حس کرد تنهایی اش را؟ دستانم را بردم و در آغوشش کشیدم.
سرم را روی شانه اش بردم.
با گریه و درد گفتم.
- کی گفته مامان نداری؟ مگه من نیستم؟ مامان رفته یه جای خوب، اون جا خیلی راحت تر از ماست.
دیگه نگو مامان ندارم، خب؟
سرش را عقب آورد و در صورتم خیره ماند.
- پس چرا ما رو با خودش نبرد؟
- چون دلش نیومد. گفت با دریا بمونین این جا. ما هم می ریم پیشش؛ ولی، وقتی خدا بخواد.
از این حرفم عجیب در فکر فرو رفت.
باید از این چیز ها دورش می کردم.
- خودم میام مهد؛ فقط شما امر کن.
با چشمان درشت و نافذش‌، براندازم کرد.
- گفته امروز.
دستش را گرفتم و از تخت پایین آوردم.

- چشم، من امروز دانشگاه ندارم. دربست در خدمت شما هستم گل من.
خوش حال شد. با هم از اتاق خارج شدیم تا برای رفتن به مهد دریا آماده شویم.

سرم گیج می رفت. فکر کردن به حرف معلم دریا و اگر واقعیت داشته باشد چه می شد؟
حالت تهوع گریبانم را گرفته بود. خودم را به حیاط مدرسه رساندم و به تنه درختی تکیه کردم. دریای من؟
دچار اختلال عصبی شده؟
ولی، چرا من حس نکردم؟ معلم دریا را دیدم که با قدم های بلند سمتم می آمد. کمی خودم را جمع کردم.
وقتی نزدیکم شد با آرامش دستش را روی شانه ام کشید و با ملایمت گفت.
-نیاز نیست این همه ناراحت باشی عزیزم، با چند جلسه رفتن پیش روان پزشک، می تونه به حالت قبل برگرده.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی