پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #هیس

قسمت اول
پنجه بزرگش را روی دهانم فشار داد و با چشمهایی که از عصبانیت سرخ شده بودند نگاهم را کنکاش می کرد و من با دست هایی لرزان، سعی می کردم فکم را از چنگ پنجه هایش نجات دهم، هوا راه ریه هایم را گم کرده بود و قدرت فکر هم نداشم!
تمام حواسم خوابیده بود و فقط ترس بی رحم بود که رگ به رگم را در مشت می فشرد.
صدای بم و ترسناکش در فضای خالی و سرد راهروی زیر زمینی پیچد و به دیوار سرامیکی برخورد کرد و در گوشم هزار باره تکرار شد.
-این سزای فضولیه!
چشمانم از اشک پر شد اما؛ دهانم بسته بود برای التماس، زجه، فریاد...
بازوی کبود از کتک های چند دقیقه قبلم را کشید و هق زدم درد و بیچارگی را، ترس و مرگ را... صدای قدم هایمان تنها صدایی بود که به گوش می رسید، دیگر صدای پارس سگ ها که تمام روز، کاخ را روی سرشان می گذاشتند نمی آمد و این سکوت وهم انگیز، توان را از پاهایم ربوده بود؛ خدایا! چه باید می کردم؟ کجا فرار می کردم با این بازوی در چنگال اسیر شده و پاهای ناتوان؟ فرار هم می کردم تا کجا می توانستم بروم؟! این بادیگارد بود که منِ بی جانِ از نفس افتاده را به دنبال خود می کشاند. دیگر جلوی دهانم بسته نبود اما این گلوی پر شده از بغض و نفس مگر نای فریاد داشت؟ هر چه جلوتر می رفتیم، صداهای ناله و فریاد زنانه ام واضح تر میشد، انجا خودِ خودِ جهنم بود.
همه ی در ها بسته بودند؛ در های راهرو و درهای امید و درهای نجات!
همین شنیدن آوا و نبودن تصویر، فضا را تاریک کرده و طعم مرگ را به خورد روح می داد. جرعه جرعه، آرام و با حوصله... بالاخره طاقت نیاوردم و دست یخ زده ام را روی دست گرم بادیگارد گذاشتم، آخرین قطره امید از چشمهایم روی گونه ام حیف و میل شد و دهان نیمه باز برای التماسم با ایستادن بادیگارد بسته شد.
گلویم خشک شد اما مگر آب از گلویی که ترس سنگ شده و نفس را هم عبور نمی دهد پایین می رود؟
در را باز کرد و لبهایش تکان خورد، من اما صدای ترس چون سور مرگ تمام سرم را پر کرده و گوش هایم هم نبض می زدند و نمی فهمیدم چه می گوید! نیم نگاهی به دست لرزانم انداختم و هق زدم تمام شدنم را!
-غلط کردم. من رو نجات بده!
بازویش را محکم تر فشردن و بغض طعم دهانم را تلخ کرد! پشت سرش رفتم و لب زدم.
-توروخدا!
پاهایم می لرزید هر دو بازویم را گرفت و کلافه تکان داد، چشم بستم و باز نکردم، جان باز کردن را نداشتم! اما از نفس های گرم و خشمگینی که به پوست صورتم می خورد می دانستم جلاد من در چند سانتی صورتم حرف می زد.
-هیس! خفه شو.

و خفه شدم، مرا به داخل اتاق پرتاب کرد و چشم هایم بی اجازه باز می شد. اما اجازه ندادم اتاق نیمه تاریک را کنکاش کنند و فقط به اویی نگاه می کردم که با نگاهی خاموش چشم هایم را می خواند!
از نگاه تهی و بی احساسش، ناامیدی به رگ هایم سرازیر شد و تمامم را فلج کرد!
دلم به حال خودم سوخت؛ مادرم می گفت تا گناه بزرگی مرتکب نشوی، عذابی بر سرت نازل نمیشود! به سمت بادیگارد رفتم تا باز هم به پایش بیفتم، انقدر ترسیده بودم که حاضرم دستانش را ببوسم اما مرا در این کابوس بیداری رها نکند.
-صدا نده!

نویسنده : رویا آزاد

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان هیس(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۰۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی