پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 66
اسم مادر واقعی ام، امضایی که بنابر شنیده هایم احتمال داشت برای پدرِ مادرم باشد. دستم را روی نامش کشیدم، گلویم متورم تر شد، بیچارگی در تک تک سلول هایم رسوخ کرد اما باز لطف خدا شامل کویر دیدگانم نگشت و من داشتم برای مادر هایم بال بال می زدم. توانی در خود ندیدم که بیشتر از این بیدار بمانم، صندوقچه را همان جا رها کردم و با ضعف از جایم برخاستم، دیوار را تیکه گاه پیکر بی جان خود کردم و روانه ی بیرون شدم. مغزم فرمانی نمی داد و می خواست با ضعفی که به جانم انداخته بود به ناقوس خطرش گوش فرا دهم، اما من هیچ چیزی برایم قابل درک نبود. احساس می کردم در خانه در حال شکستن است ولی نمی دانستم باید چه عملی انجام دهم که درست از آب در بیاید، خانه را وارونه می دیدم و خود را در هوا و زمین معلق. دیدم که کسی در خانه را از هم شکافت و داخل آمد، مردی بود زیبا اندام و بزرگ جثه‌. شاید می شناختمش، شاید بارها برای خوب شدن حالم تلاش کرده بود، دیوار را در چنگ گرفتم، برخورد ناخن هایم در دیوار احساس بدی را در وجودم دواند اما مغزم فرمان درک کردنش را نمی داد. سیلی ای در گوشم زده شد، چهره ی غضب ناکی که حالا فهمیده بودم امید است در تیررس دیدم قرار گرفت، نمی دانم کارم از نظر شرعی حرام بود یا روا اما جلویش زانو زدم و گلوی خود را فشردم و دست هایش را محکم گرفتم و وقتی مقابلم نشست سرم را روی پایش گذاشته و آرامیده برای بی پناهی ام اشک ریختم.

چشمانم را باز و بسته کردم تا به انعکاس اشعه ی خورشید عادت کنم و بتوانم اطرافم را ببینم. خانه ی مادری ام، یا شاید هم نا مادری!
بی رمق از جایم برخاستم و پتو را کنار زده و بافت ظریف و سبز رنگ را روی دوش انداختم، جلوی آینه ایستادم اما از نگاه کردن به خود هراس داشتم، نمی دانم چرا اما خیال می کردم از زمین تا آسمان تغییر کرده ام، دگرگونی را در سلول به سلول تنم احساس می کردم و حال و هوایم عجیب بود‌، نه درکش می کردم و نه ترک! نه کنترلی روی حرکات خود داشتم و نه می توانستم کمی حال دلم را مساعد کنم؛ شبیه عروسکی شده بودم که هر کس به طرفی که دلش می خواست آن را سوق می داد. فقط نفس می کشیدم و همانند آدمی که همه چیزش را از دست داده و آینده برایش مهم نبود، زندگی می کردم. دوست داشتم فقط ثانیه ها سریع تر بگذرند. خسته شده بودم و می خواستم تحولی در زندگی ام ایجاد کنم، خوب یا بدش را نمی دانستم، فقط می دانستم باید چیزهایی را تغییر دهم تا فاجعه ای بدتر بار نیاورده و آینده ام را تباه تر نکرده اند. به عقب برگشتم و تلفن همراهم را برداشتم، قسمت فلزی اش همانند تیغ در شاهرگم نشست و سردی اش خون در بند بند انگشت های بی جانم را ماسید، با لرزش خفیفی که درون دست هایم بود، آرام، آرام صفحه اش را گشودم و برای هزارمین بار طی یک هفته شماره ناشناس را لمس کردم، اما باز مثل همیشه کسی خبر از نبودنش می داد و من مایوس آهی از عمق وجود در حفره ی سینه بیرون فرا دادم، دیگر چاره ای نداشتم جز این که با پای خود به دیدن زنی که مرا به دنیا آورد بروم و بگویم چرا؟ همین یک کلمه همه ی بیست و سه سالگی ام را در خود پنهان کرده بود و کاش بفهمدش!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی