پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 67
بعد از خرید های من و خرید های خیلی جزئی غفاری، فالوده شیرازی هم خوردیم و حوالی ساعت دو ظهر بود که به استراحتگاه برگشتیم.
ساعت پنج بعدظهر تایم پرواز بود.
و ... پرواز خوبی بود.
به تهران برگشتیم...
به سینا زنگ زده بود و در راهروی انتظار او را دیدم. دستم را برایش تکان دادم.
قبل از جدا شدن از اکیپ مان به هم دیگر قول دادیم که یک برنامه ای بچینیم و همدیگر را ببینیم.
از زحمات اقای شاکری و همسرش تشکر، و با بقیه بچه ها هم خداحافظی کردم و به سمت سینا که من را ندیده بود، اما من او را دیدم، رفتم.
از دوستان جدا شده بودم و لنگ لنگان به سمت درب خروجی حرکت کردم‌، چون پشت شیشه ای که سینا رادیدم ازدحام جمعیت زیاد بود و با وضعیتی که من داشتم رفتن سخت بود.
به محض این که به خروجی رسیدم، گوشی را از جیب مانتویم درآوروم و شماره سینا را گرفتم، بعد از چند بوق صدایش را شنیدم.
- سلام داداش من سالن خروجی منتظرتم.
- کی اون جا رسیدی، من پشت شیشه چشمام کور شد انقد که دنبالت گشتم!
خندیدم و گفتم: زود خودت رو برسون.
چند دقیقه بعد قد رعنایش از میان جمع به چشمم خورد.
نمی دانستم پایم را ببیند چه عکس العملی نشان می دهد...
از دور مرا دید و برایم دست تکان داد، کمی لاغر به نظر می رسید!
وقتی جلوتر آمد و پای آتل بسته ام را دید، چشمانش گرد شده بود.
- ستاره؟ چت شده؟ با پات چکار کردی دختر؟
لبخند ملیحی زوم و گفتم: هیچی بابا جان، طوری نیست.
نگاه چپی به من انداخت و گفت: خوب چی شده؟ هان‌؟
دسته ی چمدانم را سمتش گرفتم و گفتم: بریم تو راه برات تعریف می کنم.
اطاعت کرد و داخل ماشین که نشستیم، با چشمان مشکیش که همیشه مثل دو تا ستاره در دل آسمان چشمک می زد، زل زدم.
- ابجی جان چه بلایی سرخودت در آوردی؟
با خنده جواب دادم.
- از کجا انقدر مطمئنی که خودم خودمو به این روز انداختم؟
ماشین را روشن کرد و گفت: تو خودت همیشه برای خودت دردسر درست می کنی...
بد بیراه هم نمی گفت! خودم همیشه دردسرساز بودم...
جلوی صف کشیدن خاطرات بد گذشته را گرفتم و با پخش کردن موزیک حواسم را پخش کردم.
آهنگ " گمت کردم از شادمهر عقیلی پلی شد.
یک تکه از آهنگش را زیر لبم زمزمه کردم:

«من از وقتی گمت کردم تمام رویاهام گم شد
تو چی می دونی از اونی که قصش حرف مردم شد؟!
کجای زندگیمی تو ؟ که من میگردم نیستی.
یک روزی مطمئن بودم پای حرفات وای نمیستی...
تو هرجارو بگی گشتم،که شاید باز پیدا شی
به عشقت زنده موندم ... »
رویم را از مردم شهر که در حال رفت و آمد بودند،گرفتم و سمت سینا خیره شدم.
- تو چرا انقدر لاغر شدی؟
سکوتی کرد و معلوم بود که می خواد قضیه را بپیچاند.
- شکمم شبیه این زنای نه ماهه شده بود دیگه بابا !
‌- اره... منم ساده، قبول کردم حرفت رو!
گوشه ی لبش بالا رفت و گفت: حالا این آتل پات رو کی باید باز کرد؟
آهی کشیدم و گفتم: فردا و پس فردایی.
- دیگه نبینم کفش پاشنه بلند بپوشی ها!
ابرویم را بالا دادم.
-عمرا... من؟ من از کفش پاشنه بلند دست بکشم؟ کور خوندی! عمرا.
-عجب دختره ی خیره سری هستی تو .
یک حرکت عشوه و ناز برایش آمدم و گفتم: خیره سر اون همسر گرامی شما هست که افتخار نداد با شما بیاد‌!
هاله ای از ناراحتی روی صورتش نقش بست.
- سینا؟
- جان خواهری؟
- چی شده؟ چرا اینجوری می کنین؟

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۵
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی