قسمت 67
دریا و امید وارد خانه حیاط خانه شدند، دلم برای فرشته ی کوچک و همدم تنهایی هایم تنگ شده بود، اما با خود عهد بسته بودم سمتش نروم و حال خودمان را از این بدتر نکنم. کیف مدرسه اش روی دوشش سنگینی می کرد، قاب فربه و رنگ سیمگون سیمایش احساسم را تحریک کرد تا بروم و در آغوشش بگیرم و مثل گذشته نازِ چشمانش را بکشم و پای عشوه دادنش جانم را قربان کنم، اما نمی توانستم زیر عهدی که بین خود و قلبم بسته بودم بزنم و با احساساتم کاری دست خود یا دریایم بدهم، می گفتم دوستش ندارم چون؛ از پوست و استخوان من نیست اما تا نگاهم رویش می افتاد، قند در دلم آب می شد و شیرینی اش با طعم تلخ عقلم گرد هم می آمدند و مزه ی ملسی را به وجود می آوردند. رو به رویم ایستاد، منتظر بود به پیشوازش بروم، راستش خودم هم انتظار در آغوش کشیدنش را داشتم اما نمی شد دیگر! شاید این طور برایش بهتر بود، هیچ نباشم بهتر است تا نصف و نیمه وقتم را صرفش کنم و وقتی نیستم در فراغ دوری ام اشک بریزد و چشمان آبی اش خیس شود.
امید وقتی متوجه شد هیچ بخاری از من بلند نمی شود دست پشت دریا کشید.
-دریا جان برو داخل عزیزم، سرما می خوری.
دریا برگشت و سرش را بلند کرد تا بتواند مسلط حرف بزند.
-عمو امید می شه آبجی نهال رو بیاری این جا؟ یا من برم پیشش؟
با تقاضایی که از امید کرد، کاردی زهرآگین به استخوان هایم برخورد و به جگرم رسوخ کرد، نتیجه اش شد نگاه تاسف بار امید. جلوی پای دریا زانو زد و چهارچوب صورتش را در حصار دست های مردانه و برای دریا شاید پدرانه اش کرد.
-آره عزیزم می شه، برو لباس های فرمت رو با یه پالتوی گرم عوض کن و تکلیفت رو بردار تا بریم.
دریا خندید و امید را در آغوش گرفت.
-الان برمی گردم، نری ها؟!
امید او را از خود فاصله داد و لپش را کشید.
-حرفت رو نشنیده می گیرم خانم کوچولو، زود بیا دارم آدم برفی می شم.
دریا سرخوشانه خنده ی دیگری کرد و بدون آن که به من نگاهی کند، دوید تا برای رفتن به خانه ی امید حاضر شود. امید طرفم آمد، حس کردم با هر قدمی که بر می دارد سرمایی را به طرف تنم سوق می دهد و می خواهد وجودم را در بند سرمایی قرار دهد که بتوانم گرمای قلبم را احساس کنم و دست از تصمیم اشتباهی که گرفته ام بردارم و به دریا نزدیک شوم.
مقابلم ایستاد، شال گردن زغالی رنگم را سفت تر دور گردنم محصور کردم و نگاهم را به زمین دوختم، نمی دانم چرا شهامت سابق را نداشتم و از این که نگاهم را به چشم هایش بدوزم خجالت می کشیدم. بوت های قهوه ای رنگ و براقش در راس دیدم قرار گرفت و انعکاس صدایش در لاله های گوشم پیچید.
-سلام.
چندین باری دهان باز کردم تا کلمه ای روی زبان کلوپه شده ام جاری کنم، اما نمی توانستم و احساس می کردم زبانی در دهانم نبوده و نیست.
صاعقه ای در آسمان پدید آمد و انعکاس پرتو های از هم گسیخته اش با آب درون حوض برخورد کرد. امید نزدیک تر شد و دستکش های مشکی اش را در آورد.
-هیچ وقت بابت رفتاری که به خواست خودت ازت سر می زنه شرمنده نباش؛ باید حرف بزنیم.
من اکنون در گردابی قرار داشتم که خود انتخاب کرده بودم، پس باید جسارت جواب پس دادن به اطرافیانم را هم در خود پرورش می دادم، سر بلند کردم و به حرف آمدم.
-الان هم داریم حرف می زنیم، ب...
صاعقه ی وحشت برانگیز دیگری آمد تا خودی نشان دهد و با این که ساعت یک ظهر بود هوا را تاریک و باران شدیدی را نازل کرد، ترسیدم و کمی به امید نزدیک شدم. هوا یک دفعه تغییر رویه داده بود، مثل من و ساخت یک آدم دیگر در قالب خودِ سابقم. خواستم بگویم داخل برویم که یک دفعه همه جا خاموش شد و چشم، چشمی را نمی دید. ترس درون وجودم صد هزار مرتبه افزایش یافت و پالیوی امید را چنگ زدم و اسم دریا را نالیدم. صدایی نمی آمد، فقط آوای قطرات باران به گوش می خورد و صاعقه هایی که ناهنگام در آسمان از خود مهمان نوازی می کردند. امید چراغ تلفن همراهش را روشن کرد و دست من سپرد.
-برو طرف خونه، من هم پشت سرت میام. حواست باشه عادی رفتار کنی تا دریا نترسه، الان از شوکی که بهش وارد شده منتظره یه تلنگره که بزنه زیرِ گریه.
از ذهنم گذشت که خواهرم را بیشتر از من می شناسد، اما وقت نداشتم کارهایم را سبک و سنگین کنم که چه باعث این شناخت شده، باید به دریا می رسیدم. در چارچوب ورودی ایستادیم و گوشی را به امید سپردم.
-امید؟ صداش کن.
-باشه، تو آروم باش.
همان جا ایستادم تا امید بتواند زود تر پیدایش کند، قلبم درون سینه نا آرامی می کرد و دریایش را می خواست.
-دریا؟ دریا جان بیا بیرون، من و ساحل این جاییم.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۵