پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
صدایش کرد، با مهربانی و لطافت، بارها و بارها، اما از او خبری نشد و من ته دلم عجیب خالی گشت و به استقبال بیمی عظیم رفت. جلو رفتم و به امید نزدیک شدم، اشک هایم سرازیر شده بود، با صدای مرتعشی لب به اعتراض گشودم.
-چرا نیست پس؟ م...مگه نیومد داخل؟
نزدیکم شد، خیلی نزدیک، آن قدری که گرما در وجودم غلطید. صدایش را در دهانه ی گوشم حس

کردم، ولی آتشِ بر پا شده درونشان برایم قابل درک نبود.
-من اگه تا خود فردا بشینم دریا رو صدا کنم بیرون نمیاد، اون منتظره تو ازش بخوای بیاد.
کمی مکث چاشنی صحبتش کرد و دوباره نجوا کرد.
-زود باش دخترخوب، با خودت لج نکن وقتی می دونی نقطه ضعفت دریاست و رگ خوابت دستش!
تعجب کردم، کلمه به کلمه ای که می گفت را قبول داشتم، چه ها که نمی فهمیدند این روان شناس ها!
-اگه نیومد چی‌؟
-اول کاری که گفتم رو بکن، اگه اونی شد که تو گفتی یه حرکت دیگه می زنیم.
-باشه.
جلو رفتم و در اتاقش را باز کردم، دلم برای این گونه صدا زدنش تنگ شده بود.
-دریای من؟
سیلاب عظیم درون چشمانم، به قلعه ی بی روح سیمایم حمله کرد، هر چه قدر اشک ریخته می شد، نمی توانست بغض گلویم را کم کند. دستیگره ی در را در مشتم فشردم و ناخن هایم در دستم فرو رفتند، برای دومین بار صدایش زدم.
-خانم کوچولوی من؟ دلت واسه بغل کردن من تنگ نشده؟
صدای باز شدن درب کمد که آمد، روح و روانم آرام شد و جلو رفتم، از بین لباس هایش بیرون آمد، نمی دانستم بخندم یا گریه کنم، اما دریا وقتی در آغوشم کشید فهمیدم درست ترین کار چه بود. نشستم و سرش را روی سینه ام چسباندم، کلاهش را برداشتم و موهایش را بوییدم، عطش داشتم، یک ماه خودم را از وجودش محروم کرده بودم و حالا که غم هجرانم به پایان رسیده بود، باید سیراب می شدم. صورتش را بوسید** هم اشک می ریختم و هم رفع گرسنگی می کردم، خواستم دوباره برای بوسیدنش پیش داوری کنم، اما عقب رفت و با وجود نور بسیار کم گوشی، متوجه شدم به چشم هایم خیره شده و پلک نمی زند. زیاد انتظار نکشیدم، در آغوشش غرق لذت و آرامشی شدم که با هیچ چیزی در این دنیا معاوضه اش نمی کردم، اما صدای گریه ی جان سوزش، فرصت نداد آرامشم مستدام باشد. هیچ حرفی نزدم و فقط آرام نوازشش می کردم، چند دقیقه گذشت و چراغ ها با آمدن با خانه ی مان صفا دادند. نگاهم به امید که با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود، متوجه ی چشمان خیسش از اشکش شدم.

غم آلود چهره ی پر جذبه اش را از نظر گذراندم.
-شما داری می گی به خودم فرصت بدم، اما من آمادگی دیدنش رو دارم.
کلافگی از تک تک حرکاتش هویدا بود، گویی با این حرفم در تلاطمی عمیق پرتاپش کرده بودم که منحنی میان ابروهای پر پیچ و تابش نقش بست.
-چه طور فهمیدی آمادگی دیدنش رو داری؟ الان می شه خودت روی مقابلش فرض کنی؟
-آقا امید، یکم منطقی فکر کن، اون مادرمه و من باید هر چه سریع تر ببینمش، اص...اصلا باید ببینم هنوز زنده ست یا نه.
دسته ی صندلی را در قاب دستم محبوس کردم. نکند زنده نباشد؟ نکند دیر رسیدم؟ اشک در چشمانم نقش بست و زخم قلبم سر باز کرد‌.
-هر لحظه ای که داره از دست می ره شانس دیدنش کم تر نصیبم می شه، من باید ببینمش چون دیگه تحمل ندارم.
لیوان آب را بالا برد و نفس سوزناکی از عمق وجود کشید.
-کی می خوای بری؟
یکه خوردم و برایم قابل باور نبود که از تصمیش دست برداشته.
-ا.‌‌‌..اگه بشه همین فردا.
-پس برو وسایلت رو جمع کن، نهال رو همراهت می فرستم، دریا دست من امانت‌.
-اما می خوام دریا باشه.
عصبی نگاهم کرد.
-ساحل؟ نهال همراهت میاد و دریا این جا می مونه، لازم بود من میارمش.
مستاصل بلند شدم و کیفم را برداشتم.
-باشه، بابت همه چیز ممنون‌.
-باید قبل رفتن یه قولی بهم بدی؟
برگشتم و نگاهم را به نیم رخش دوختم.
-چه قولی؟!
-که هر چیزی شنیدی خودت رو نبازی‌، فقط به این فکر نکن که وقتی رفتی راحت می تونی پیداش کنی، شاید نقل مکان کرده باشه و شایدم...

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی