پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 68
دنده را عوض کرد و گفت‌: این چیزا تو دوران آشنایی و عقد برای همه پیش میاد، مهم اینه که نباید جدی بگیریم.
- بالاخره حواست باشه، قهرها طولانی نشه که باعث کدورت و... بشه.
- ای به چشم خانم دکی!
ناخودآگاه لبخندی زدم.
- دکی نه و دکتر! این برای بار هزارم... به تو نمیاد مهندس مملکت لاتی حرف بزنی.
به خانه رسیدیم.
درب منزل را تا باز کرد، بابا و مامان به شتاب سمت من آمدند ؛ وقتی پایم را دیدند خیلی تعجب نکردند! و من بعد فهمیدم، سینا جان به خاطر این که روحیه ی من خیلی خراب نشود به آن ها از قبل اطلاع داده بود که من این طوری شده بودم.
دم داداش باغیرتم گرم...
خلاصه با عشق همدیگر را در آغوش گرفتیم.
پدر و مادرم انگار کمی پیر تر به نظر می رسیدند! این کمی خاطرم را آشفته کرد.
خانه ی ما بوی عطر مهر و محبت می دهد.
شام را چهارتایی خوردیم. من عشق را با تمام وجود در این شش دانگ یافتم.
وارد اتاقم شدم و نفسی از سر آسودگی کشیدم، اتاقم مثل روزی که از این جا رفتم، بود. لباس هایم را در آودم و روی تختم دراز کشیدم. به سقف اتاقم زل زدم و با خودم گفتم «بالاخره یکی دیگه از آرزوهات هم محقق شد و تو به اردوی جهادی رفتی»
یادم آمد که برای رفتنم به این اردو چه اسراری کردم...
صبح شد . اول از همه گوشی ام را چک کردم. یک تماس ناشناس و یک پیامک از غفاری.
ابتدا پیامک را باز کردم « سلام خانم توکلی، خوبی؟ طبق گزارش پزشک،امروز می تونین آتل پاتون رو باز کنین. خواستین من آشنا دارم.»
جواب پیامش را ندادم، مگر باز کردن پا هم آشنا می خواهد؟
زیاد فکرم را درگیرش نکردم. تا خواستم از تخت بلند شوم که شماره ی میترا روی گوشی افتاد.
-ای رفیق بی معرفت.
- چی میگی اول صبحی؟ علیک سلام.
- سلام بخوره تو سرت کثافت!
- اول صبحی چرت و پرت نگو میترا میام درخونتون باهمون کفش۱۱سانتی میزنم تو دهنت ها...
- جونم، تو فقط بیا بااون کفش ها...
- ای بمیری بهتره، رفیق بی معرفت عالم که تویی
باتعجب از این که توپ را در زمین او شوت کردم،گفت: واسچی خره؟
- اول تو بگو من برای چی بی معرفتم؟!
- چون خبر ندادی بیام فرودگاه، استقبالت، قیافه ی قناستو ببینم!
- خیلی ممنون عزیزم. قناس قیافه عمته.
هر دو خندیدیم.
-خوب دیگه، ستاره خانم زرنگ ، نوبت تویه.
-بی معرفت عوضی.
وسط حرفم پرید.
- خوب چرا فوش می دی؟
- برای این که دلم ازت پره.
ادامه دادم.
- خبر نداری که رفیقت پاش شکسته! ( حالا واقعا نشکسته بود، برای این که پیاز داغش را زیاد کنم ، گفتم).
با تعجب تمام پرسید: راست می گی؟ آخه چرا؟
با خنده گفت :نکنه باهمون پاشنه ها، پخش زمین شدی؟
- ای دل غافل... بله ای دوست، چنان پخش گشتم که پخش باید بیاد پیشم آموزش ببینه...
خلاصه بعد از کلی سروکله زدن باهم گوشی را قطع کردم.
روز خوبی را اراده کردم، شروع کنم.
به آشپزخانه رفتم و مادر را دیدم که سر قابلمه را گذاشت و رو به سمت من کرد: ستاره، من می رم باشگاه، حواست به قابلمه باشه، قرمه سبزی بار گذاشتم. راستی یک چیزی می خواستم بهت بگم ولس یادم رفت دختر...
- حتما چیز مهمی نبوده مامان. برو من حواسم به غذا هست.
در یخچال را باز کردم و پنیر خامه و خیار و گوجه را برداشتم و ... صبحانه را هم میل کردم.
تلوزیون را روشن کردم. یک مستندی از سیستان بلوچستان نشان می داد. نیم ساعتی نگاه کردم.
صدای ویبره گوشی...
گوشی را برداشتم.
‌- بله؟ بفرماید.
صدای دورگه ای پیچید.
موبایل را به گوشم چسباندم.
-بله؟ چرا صحبت نمی کنین؟
صدای بمی پشت خط گفت: سلام...
چند ثانیه مکث کردم.
-بفرمایید؟
-شما کی هستی؟
باتعجب پرسیدم.
-شما زنگ زدی!
-شماره ی شما آخرین شماره تو لیست تماس های آقای عماد خسروی بود. پس شما معرفی کنین.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی