👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 56
چیزی نگفتم و بی اهمیت به مردی که سالها بود منتظرش بودم و حالا که دیده بودمش نمیخواستمش! کفش هایم را پوشیدم.
_دیرم شده.
جدی شد و دستم را گرفت.
_این موقع شب چطور میخوای بری؟ خودم...
به شدت دستم را عقب کشیدم. این مدت کجا بود؟ حالا نگرانم شده بود؟
_لازم نیست.
بلند شدم و کمی سرم گیج رفت اما دستی که به سمتم دراز شد را پس زدم.
_لطفا کارمزدم رو بدین باید برم.
_الان پایین مهمونیه چطور میخوای بری؟
پوزخند زدم...نامزدیش اومده بود اینجا پیش من؟
_پس تو اینجا چیکار میکنی؟
شانه بالا انداخت
_اینجا بودنم واجب تر بود.
چشم غره رفتم و به سمت در رفتم.
_باید برم.
دستم را گرفت و به تخت سینه اش خوردمو قلبم ریخت.
_پس یه من تکیه کن...خودم میبرمت!
نمیدانم چرا اما مقاومتی نکردم.
آرام از گوشه گذشتیم و به حیاط رفتیم.
_بشین.
سوار ماشینش شدیم و به سرعت خارج شدیم. دلم برای عروس سوخت که وسط مهمونی داماد برای عذاب وجدانش همراه زن اولش شده بود. اما با بدجنسی تمام چیزی نگفتم!
_خونه ات کجاست؟
از نیمه شب گذشته بود و نمیتوانستم تنها برگردم.
پس آدرس رو گفتم و دیگه حرفی نزدیم.
بچه ی من توی گرسنگی و سختی میگذراند و پدرش در کاخ زندگی میکرد.
بغضم گرفت و لباس کهنه ام را توی مشت فشردم. حس کردم بو میدهم! بوی غذا و گرد و غبار...خجالت کشیدم و به سمت شیشه متمایل شدم
دنیا به من پشت کرده بود!
حتی جولیایی که بزرگ کرده بودم هم اونطور که باید جبران نکرد!
جلوی خانه که نگه داشت بدون خداحافظی پیاده شدم و رفت...
چانه ام لرزید! انتظار داشتم حداقل...
سرم را تکان دادم و افکار پر از دلخوری و ناراحتی را دور کردم.
کلید انداختم و وارد خانه شدم. در را که باز کردم سیماخانم جلویم ظاهر شد و ترسیده به در چسبیدم.
_وای ترسیدم!
دستم را روی قلبم گذاشتم.
_چقدر دیر کردی...آرشام کلی بی تابی کرد. آخرم با گرسنگی خوابید.
سیماخانم را بغل کردم و بغضم شکست. کمی آغوش میخواستم و کمی مادرانه.
سکوت کرد اما به خودش امد و او هم بغلم کرد.
_چی شده دخترم؟
میان گریه نالیدم.
_چرا من انقدر بدبختم سیما خانم؟
_چرا؟
_باباش رو دیدم!
سیما خانم میدانست منظورم کیست! سنگ صبور این روزهای سختم بود.
کمی که حالم بهتر شد از سیما خانم معذرت خواهی کردم و خواستم برود بخوابد.
سیما خانم که رفت روی مبل نشستم و توی تاریکی به اتاق آرشام زل زدم.
_پس اینجا زندگی میکردی!
از جا پریدم و قبل از اینکه جیغ بزنم جلوی دهانم بسته شد و پرتو نور مهتاب روی صورت آرشا نشست.
_میدونی چقدر دنبالتون گشتم؟
حالا تنها صدایی که میامد...صدای نفسهای ما بود!
صورتم را میان دستهایش گرفت و توی صورتم دقیق شد.
_چقدر قشنگ شدی!
و چشم هایی که از اشک می درخشیدند دروغش را فریاد میزد!
شکسته شده بودم و ...شادابی هم نبود!
_تو دنبال ما گشتی؟
باورم نمیشد.
خواستم عقب بکشم اما اجازه نداد و...
_ماما؟
تند از هم فاصله گرفتیم و به آرشامی که به طرز بانمکی مشغول مالیدن چشم هایش بود نگاه کردم.
به سمتش رفتم و بغلش کردم. آخ که چقدر دلتنگ شده بودم. پسرک عزیزم.
دستهایش را دور گردنم سفت کرد. حسم را درک کرد؟
آرشا شوکه جلو امد.
_این...
چشم هایم را دزدیدم.
_برو بیرون!
نگاهش سرد شد.
_اون بچه منم هست.
لج کردم و عصبی تشر زدم.
_نیست!
پوزخند زد...چه سریع تغییر موضع داد!
_تو مشخصش نمیکنی
_ما تورو نمیخوایم! پس برو بیرون.
قلبم از گفتن این کلمات درد نگرفت اتفاقا آتش خشمم شعله ورتر هم شده بود.
_مجبورت میکنم برگردی به من!
پوزخند زدم و ازش فاصله گرفتم.
_فقط برو بیرون!
سعی کرد توضیح بدهد..به سمتم آمد و مستاصل به حرف امد.
_من کلی دنبالت گشتم اینکه نبودی تقصیر من...
نمیخواستم چیزی بشنوم!
به سمت در رفتم و در را باز کردم تا بیرون برود.
عصبی بودم و ناراحت!
وقتی رفت ارشام را محکمتر بغل کردم و به سمت تختش رفتم.
****
_ماما؟
گونه ی همیشه سرخش را بوسیدم و با تمام عشقم جانم را نثارش کردم.
_جانم؟
دستهایش کوچکش را بالا برد و اخم کرد.
_میخا خونت بلیجم؟
چشم هایم گرد شد. اما به خیال بازی بودن زبان دراوردم
_بلیج.
نویسنده : رویا آزاد
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۶