پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
ادامه نداد، سعی کردم خودم تکه ی جا گذاشته پازل روانشناسم را بیچینم.
-مرده باشه؟ حواسم هست، من بیدی نیستم که با این باد ها بلرزم، این مدت بلا هایی سرم اومده که دیگه شمشیر از رو بستم، بحث می کنم، قهر می کنم، اما وقتی به خودم میام و می بینم کسی نیست که بخواد نازم رو بکشه، به خودم میام‌ و میگم بلند شو، تو فقط خودت رو داری‌.
نگاهش در نگاهم تلاقی پیدا کرد، چشم های خیسم را نگرفتم، آهی کشیدم که مجرای سینه ام سبک شد.
-در حق اطرافیانت بی انصافی نکن، تو می دونی چه قدر برای من و خانواده ام و از همه مهم تر دریا ارزش داری، پس ادامه نده و اون منطقی رو که بوسیدی و گذاشتی کنار و برگردون به عقلت. هم زمان اشک درشتی از دو چشمانم سقوط کرد، روی پیشانی ام قطره های ریز عرق را احساس می کردم.
-چه طور منطقی عمل کنم وقتی از ریسمان سیاه و سفید گزیده شدم؟ امروز مادرم می میره، فردا پدرم، پس فردا می فهمم من رو به فرزند خوندگی قبول کردن؟
نزدیک شد و در یک قدمی ام ایستاد‌.
-کاملا حق داری، شاید اگه یکی دیگه توی شرایط تو جا می گرفت هیچ کدومش رو نمی تونست تحمل کنه، اما تو قوی هستی، هیچ کس ندونه منی که یک ساله بهت مشاوره می دم می دونم، ته این همه نشدن، یه شدنی می شه که عین عسل می پاشه توی دلت و همه ی وجودت رو شیرین می کنه، بهت قول می دم، فقط جا نزن و تا آخر این داستان پر پیج و خم رو برو.
حرف هایش آرامم کرد، قولی مردانه گرفته بودم، قولی که باب میلم بود‌، پس باید می جنگیدم.
-جا نمی زنم تا وقتی که ته مونده ی انرژی رو توی بدنم احساس کنم.
خندید، احساس کردم دلم لرزید، قلبم چرا از انعکاس صدای خنده اش یکه خورد؟
-ته مونده ی انرژیت به درد خودت می خوره، باید سرشار از حس مثبت باشی و نگاهت رو نسبت به همه چیز قشنگ کنی تا بتونی به نتیجه ی مطلوب برسی‌‌.
کلافه اما خوش حال پایم را به زمین کوبیدم.
-خب الان میگی چی کار کنم؟
-حالا شد، شب چهار تایی شام می ریم بیرون، اعتراضی داری؟
-جرات نقض حرف هات رو وقتی ندارم، جرات می خوام چی کار؟
خنده ی دیگری کرد.
-جرات که داری، حال بحث کردن نداری.
-دقیقا درسته، فعلا امری نداری؟
-صبر کن با هم بریم، من هم می خوام برم بلیط ها رو جور کنم، منتها فکر نمی کنم واسه فردا بتونم گیر بیارم. اگه افتاد واسه پس فردا مشکلی نیست؟
-نه، این همه صبر کردم، یک روز دیگه هم روش.

نگاه غضب آلودش روحم را شکافت و در عمق وجودم رسوخ کرد. با چشمان و ابروان مشکی و تا حدودی وحشی مانند نره شیری درنده، با بینی کشیده به من خیره شده بود. طوری که انگار در فکر پاره کردن طرف مقابل و شکار است.
-مگه من نگفتم کاری رو بدون هماهنگی من انجام نده؟
-اگه می گفتم به هیچ عنوان قبول نمی کردی و می خواستی از در قانون وارد بشیم.
دستی میان توده ی اعظم ریش هایش کشید و کلافه قدمی به عقب برداشت.
-تو با بچه طرف نیستی، من ازت خواستم و تو باید واسم ارزش قائل می شدی و کاری رو سر خود انجام نمی دادی.
به دریا که سوار بر تاب تاب، توسط نهال عقب و جلو می شد و از هیجان فریاد می کشید نگاه کردم. افکار منفور و آغشته از ترسم بوی جراحت پس دادند و رگ شقیقه ام را تحریک به جنبیدن کردند.
-به جون دریا من قصد سر باز کردن از حرفات یا بی احترامی کردن نداشتم، اون اوایل شما بودی و می دیدی من توی چه حالی بودم، هر تصمیمی که می گرفتم ضد عقلم بود.
-سعی نکن با دلیل تراشی و تبیین، اشتباهت رو رنگ بزنی، می دونی اگه اون شماره جواب می داد ممکن بود چی پیش بیاد؟ اصلا مگه تو نبودی که به دست همین افراد دزدیده شدی؟ با کدوم جرات تونستی بهشون زنگ بزنی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی