👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 69
مثل ماست وا رفته بودم. این کی بود؟ فردی از طرف عماد. خود عماد کجا بود؟ گوشی عماد دست این مرد چکار می کرد؟ انبوهی از سوالات در ذهنم لشکر کشی کردند. بالاخره راضی شدم تا یکی از آن هارا برگزینم و از او بپرسم.
-ببخشید، گوشی عماد دست شما چکار میکنه؟
-اول بفرمایین کی هستین؟ خواهرشی؟ همسرشونی؟
دلم گواهی بد داد. دست هایم شروع به لرزش کردند، برای این که او بگوید چه بر سر عماد افتاده، لازم بود دروغ بگویم...
-نامزدشم. چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
-من افسر نیروی انتظامی هستم. به علت سرعت غیر مجاز تصادف کردند و الان در بیمارستان خاتم هستند. طبق قانون می بایست مااطلاع می دادیم و شماره ی شماره ی شما تو گوشیشون بوده. لطفا برای توضیحات بیشتر و یک سری کارهای قانونی خودتون رو سریع به اینجا برسونین.
و تلفن قطع شد.
قلبم نمی زد. نفسم در سینه ام حبس شده بود... خدای من، چه بلایی بر سر عشقم افتاده بود. دستی برقلبم کشیدم، کند می زد... چند نغس عمیق کشیدم، نه! فایده ای نداشت... از جایم بلند شدم. به نزدیک ترین مانتویی که رسیدم پوشیدم و شلوار و شالی که کنار تخت افتاده بود را به تن کردم و کیفم را برداشتم.
خدا خدا می کردم کسی خانه نباشد. شانس یار بود و مامان هم پیدایش نبود. به آزانس زنگ زدم. کفش اسپرت را پوشیدم و از منزل خارج شدم. بعد از چند دقیقه آزانس درب منزل ترمز کشید و من سوار شدم.
-آقا سلام. لطفا بیمارستان خاتم برین. فقط لطفا، خواهشا سریع تر...
خداروشکر راه بلد بود و از میان بر ها می رفت وگرنه آن مسیر همیشه ی خدا پرترافیک ترین خیابان تهران بود. حدود نیم ساعتی بازهم، طول کشید. وقتی رسیدیم از نگرانی زیاد هول شدم و سریع پیاده شدم و راهم را کشیدم که راننده گفت: خانم، ببخشید کرایه تون چی میشه؟
روی پیشانیم زد و گفتم:آخ ببخشید آقا، حواسم نبود. و پول را تقدیمش کردم.
دوتا دوتا پله های وودی بیمارستان را رد کردم و به پذیرش رسیدم. طرف خانم جوانی که هفت قلم آرایش کرده بودم و فکر کنم لب و دهن و دماغ را همه را کوبانده بود و از نو ساخته بود؛ نگاه کردم.
-ببخشید ، بخش تصادفات کجاست؟
با صدخرمن ناز و عشوه گفت: نام بیمار؟
فوری گفتم: خسروی... عماد خسروی.
در سیستم جست وجویی کرد.
-طبقه ی دوم، انتهای راهرو سمت چپ.
کیفم را محکم در دستم گرفتم و با سرعت دوتا دوتا پله هارا رد کردم. به راهرو که رسیدم، نفس نفس می زدم. انتهای راهرو دیده می شد. یک سرباز و یک افسر با لباس انتظامی را دیدم.
ناگهان استرسی در دلم روانه شد؛ اگر از من سوال شخصی بپرسن؟ اگر پایم داخل پرونده باز شود؟ اگر...
دیگر به آن ها رسیده بودم و جای فراری نبود.
افسر با پوشه ای به دست جلوآمد.
-شما همون خانمی هستین که باهاتون تماس گرفتم؟
سرم را بالاگرفتم و گفتم: بله. چی شده؟ جریان چیه؟
سمت صندلی های آهنی بنفش رنگ بیمارستان اشاره کرد و گفت: بفرمایین بشینین تا براتون بگم.
روی صندلی نشستم و گفتم: بفرمایین. تروخدا زودتر بگین؟ راستی الان حالش چطوره؟
به آرامش دعوتم کرد.
-نگران نباشین خانم. خطر رفع شده. بعدا با دکترشون حرف بزنین. لطفا این جارو امضا کنین و این جارو هم اثر انگشت بزنین. این فرم رو هم پر کنین.
چند برگه تحویلم داد. برگه هارا سمتش گرفتم و گفتم: ببخشید من الان حال خوبی ندارم. باید برم ببینمش...
با تحکم گفت: خانم نمیشه! بفرمایین امضا کنین، همینجوریش چندساعته الاف شدیم.
قلبم از تپش ایستاد. عشق من، زندگی من الان روی تخت بیمارستان افتاده بود ومن داشتم بااین مردک، جرو بحث می کردم.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم. بغض لعنتی گلویم را محکم در آغوش گرفته بود. دلم می خواست برود و گورش را گم کند و من بمانم و عشقم...
بی توجه به حرف های افسر سمت مراقبت های ویژه رفتم.
از پشت شیشه دیدمش... صحنه را نمی خواستم باور کنم. عشقم، تمام زندگیم الان روی تخت بیمارستان افتاده بود. به دهنش اکسیژن و پایش و دستش هم در گچ بود. دور سرش هم باندی سفید پیچیده بودند. دنیا روی سرم خراب شده بود. آن لحظات هرگز فراموش نمی شنود... شوک سنگینی به من وارد شده بود و از همان دوران بود که فشار عصبی گاهی من را می گرفت و سردرد های شدیدی که الان دارم مربوط به همان زمان هاست... افسوس... از اتفاقات زندگی هیچ وقت سردرنمی آوریم... اما در هر حرکتی که در این جهان ایجاد می شود به حتم، حکمتی دارد، که فقط خداوند متعال از آن باخبر است.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۶