پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
پتانسیل گوارش حرف هایش را نداشتم، مرد مقابلم زمانی مهربان بود و من هر کار خبطی می کردم، بدون آن که دلیل بخواهد عذرم را می پذیرفت و به بحث خاتمه می داد، حالا چه چیزی تغییر کرده بود که در طلب یافتن چیزی بود تا تقصیر را گردن من بیندازد؟
اشک های بی ملاحظه ام یکی پس از دیگری شروع به بارشی عمیق کردند و تنها روزنه ی امید را درون دریچه ی قلبم به رنگ آسمان سیاه و مات کردند.
-می خوای چی رو ثابت کنی؟ این که همه ی تقصیر ها رو گردن من بندازی؟
قطرات ریز باران و اشک های شوریده ام با هم شروع به تاختن کردند. بستوه و آشفته، نگاه سوزناکش را رویم برگرداند و لب به تعرض بر گشود‌.
-من چی می گم؛ تو چی می گی؟!
فرصت ندادم حرف دیگری بزند تا بیشتر از این جگرم را به آتش زبانش بیندازد و لباس رزم بر تن کردم.
-کافیه؛ تا الان هر چی خواستی گفتی، من هم گذاشتم پای روان پزشک بودنت‌ ولی انگار بر خلاف انتظارم هر چی زبون به دهن می گیرم بیشتر مواخذه می شم، ممنون که تا این جا بهمون کمک کردی، کلی شرمنده ی مردونگی هات شدیم، از این به بعدش با خودم.
مسیر باقی مانده به دریا را نگاه انداختم و به قصد پیمودنش قدمی برداشتم، اما صدای لرزان مرتعشش اجازه ی پیش روی و بی حساب کردن حرکت پاهایم را نداد و دستانم را خلع سلاح کرد.
-بمون.
با پشت دست، اشک های مصر و بی شرمم را قبل از به راه انداختن دریاچه ی شوریده کنار زده و زبانم را در دهان چرخاندم.
-بمونم که بیشتر از این تیشه به ریشه ی روح و شخصیتم بزنی؟
نزدیک شد و پشت سرم قرار گرفت، هوا دم شده بود یا روح و روانم به حضور مردی در چند قدمی ام‌ واکنش نشان دادند؟
-فقط بمون تا با هم به خرابه های زندگیت سر و سامون بدیم و آشیانه ای بسازیم که یک ثانیه صدای خنده هاتون دست از دیواره هاش برنداره.
توان آن همه ایهام درون لحنش را نداشتم و یک دم روی پاهایم بند نبودم، گویی تسلط حرکاتم دیگر دست من نبود.
-این طوری؟
-چه طوری؟
-با تحمل سرزنش شدنم توسط کسی که روزی مرهم و همراهم بود؟
-نه، همراهت می شم اگه باهام رو راست باشی و کاری رو دور از چشمم انجام ندی.
سمتش برگشتم و در چشمان وحشی اش بُراق شدم، از غوغای درونم بیم داشتم و منکر حقیقت روانه شده در قلبم می شدم.
-یعنی همه ی این بد خلقی هات رو بذارم پای مخفی کاری هام؟
چشمانش را دزدید و نفس پر حرارت، اما پر دردش را همچو آتش به جان صورت سرما دیده ام انداخت و یاخته به یاخته اش را گرم کرد.
-نه، ولی نپرس.
-چرا؟
لحنش کمی نرم شده بود و لبخند محوی لب های کشیده اش را مهمان کرد، اگر روان پزشک نبود می گفتم دچار دوگانگی شخصیت شده است، اما حالا این رنگ عوض کردن و ایهام درون گفته هایش را پای چه حساب می کردم درست بود، نمی دانم!
-چون قرار نیست از همه چیز سر در بیاری ساحل خانم؛ حالا بریم پیش نهال و دریا.
جلو تر از من راه افتاد و وقتی متوجه شد با او هم گام نشدم، ایستاد.
-بیا دیگه.
هیچ کدام از حرف ها و واکنش هایش برایم قابل درک نبود و پا بر افکار و سوال های صقیلی شکلم نهادم و به اجبار با او هم گام شدم‌.

گارسون منو را آورد و مقابلمان گذاشت، اشتهای خوردن نداشتم، ولی به همان اندازه هم توان جواب پس دادن به امید و نهال را هم در خود نمی دیدم.
-نهال هر چی واسه خودت سفارش دادی من هم می خورم.
نگاهش را در چشمانم دوخت، آن قدر درگیر مسائل خود بودم که به کل ماجرای نهال و دوستش را فراموش کردم.
-چرا عزیزم؟ خب اومدیم و تو دوست نداشتی.
دست هایم را در هم قلاب کردم و روی شیشه ی میز گذاشتم، سردی اش با یخ برابری می کرد و لرزشی عمیق در وجودم دواند‌.
-نه، هر چی باشه می خورم.
متوجه احوال ناگوار و ثیقلی ام گشت و دیگر چیزی نپرسید، سنگینی نگاه امید را احساس کردم اما برنگشتم، می ترسیدم دلم رسوا شود و دستم را بخواند، در آن صورت حیثیتم به تاراج می رفت.
صدایش که عزم آمدن به گوشم را کرد، تک به تک سلول هایم فعال شدند تا از به گوش سپردنش مستفیض شوند و نهایت استعمال را ببرند.
-حداقل جلوی دریا حفظ ظاهر کن.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۶
  • مجید محمدی

نظرات (۱)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی