👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 70
گونه هایم خیس اشک شده بودند. هرچه تلاش می کردم تا مانع شوم و دیگر نبارم، فایده ای نداشت. چشمم را از آن منظره ی وحشتناک گرفتم و پشت به دیوار کردم. روی زمین نشستم و دیگر... زار زدم. بلند گریه می کردم، تا این که مقابلم کفش های واکس زده مشکی دیدم. سرم را بالا بردم و مردی تقریبا هم سن پدرم روبرویم دیدم که روپوش سفید برتن داشت.
-بلند شو دخترم. چرا این جا نشستی؟
توان روی پا ایستادن را نداشتم اما، به ناچار از جایم برخاستم.
بامهربانی نگاهم کرد.
-شما به احتمال زیاد همسر آقای خسروی هستین؟ درسته؟
سرم را تکان دادم و بله ای که از عمق جان سوخته ام برخاست بر لب آوردم.
-نگران نباش دخترم... خطر رفع شده. با سرعتی که همسرتون رانندگی می کرده احتمال پیدا نشدن جسدش هم بوده، خداروشکر الان زندست.
بغض، لب هایم را به هم دوخته بود. با همان چهره ی معصومانه اش ادامه داد.
-دختر خوبم، آخه کی با سرعت صدو چهل نصف شب میرونه؟ ماشین بنزش که داغون شده و فقط لاستیک هاش مونده...
دست هایش را سمت آسمان دراز کرد.
-خداروشکر که الان زندست.
باخودم گفتم، ماشین بنزش.. یادش بخیر... چه قدر دوسش داشت! می گفت این پسر منه. قرار بود برای من هم ماشین جوک نیسان بگیرد...
به من گفته بود: بعد کنکورت سریع گواهینامه رو بگیر تا برات ماشین بگیرم...
صد حیف به زندگی که دوران گذشته برنمی گردد!
آهی سرد کشیدم و اشک داغم را پاک کردم. سمت شیشه ای که میان من و دلدار فاصله انداخته بودف برگشتم. در همین حالت و بااین وضعیت داغون هم، جذاب ترین مرد کره زمین بود.
به سختی نفس می کشید، عشق من بیشتر وقت ها نفس تنگه داشت.
پرستاری وارد اتاقش شد و به سرم بالای سرش مایعی تزریق کرد. کاش می شد از جایش بلند شود، کاش می توانستم عاشقانه، مثل سابق دوستش داشته باشم، از عمق جانم، اما...
اما او دلم را چندین بار شکست و من هربار که تلاش می کردم خورده هایش راجمع کنم، نمی توانستم!
سرم حسابی درد می کرد، صبحانه هم نخورده بودم؛ پس به سمت خروجی سالن پیش رفتم که سرباز جلویم را ایستاد.
- خانم کجا؟
شانه ام را بالا انداختم.
- از بوفه ی این جا چیزی می خوام بگیرم.
- این برگه هارو امضا نکردین.
و پوشه ی در دستش را تکان داد.
- من الان ضعف کردم. نمی تونم روی پام وایستم. ببخشید.
شالم را جلو کشیدم و از کنارش گذشتم. از این که توانسته بودم از دستش فرار کنم خوشحال بودم.
به بوفه رسیدم. کیک و رانی خریدم و روی نیمکت، در پارک نشستم. گاز اول را که زدم؛ موبایلم زنگ خورد. به زحمت از داخل کیف پیدایش کردم.
مامان بود.
- سلام مامان. جان؟
با نگرانی جواب سلامم را داد و گفت: معلومه تو کجایی؟! صبح اول وقت کجا رفتی دختر؟ گوشی بی صاحبتو براچی جواب نمیدی ؟
آب دهنم را قورت دادم و نفس عمیق کشیدم.
- مامان... چه خبرتونه؟ یکی یکی بپرسین؛ یکی از دوستام تصادف کرده اومدم بیمارستان.
- این دوستت خانواده نداره؟ تو چکارشی؟
-باید میرفتم مامان. انقدر گیر نده. اه
- زودی برمی گردی؛ مهمان داریم.
اگر جای خلوتی می بود؛ دو دستی روی سرم می کوبیدم!
- باشه.
تلفن را قطع کردم.
نمی خواستم عماد را در آن وضعیت تنها بگذارم، اما چاره دیگر نداشتم.
قبل از رفتنم از بیماستان خواستم که دوباره ببینمش.
...به سالن مربوطه رسیدم.
در همان حالت بود، سمت پرستارش رفتم.
- خانم ببخشید، حال آقای خسروی چطوره؟ نیازه من باشم؟
بالبخندی روی لب گفت: نه عزیزم نیازی نیست بمونی، وضعیتشون تغییر نکرده.
با ناراحتی به زمین خیره شدم.
- من مجبورم برم ولی برمی گردم.
از داخل جیبم کاغذی و خودکاری که روی میز بود را برداشتم.شماره ام را نوشتم.
- این شماره ی منه، هر کاری داشتین فوری تماس بگیرین.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۶