پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

قسمت اول
هوا به قدری سرد بود که حس می کردم اگریک لحظه بی حرکت داخل حیاط بایستم یخ می زنم .
یقة پالتوی شیک و نیمه بلندم را تا زیر گوشهایم بالا کشیدم و از در حیاط خارج شدم .
برف کمی تندتر از قبل می بارید و مجبور بودم آن کوچة تنگ را تا ابتدای آن که حدود بیست متری می شد در گل و لای و برف و بوران راه بروم. وقتی به سر کوچه رسیدم حس کردم واقعاً منجمد شده ام.
چراغهای ماشین مدل بالا وشاسی بلند کیان روشن بود و او مثل شاهزاده ها پشت فرمان نشسته بود.
چکمه های خوش پایی که تازه خریده بودم به واسطة برف و گل ولای خیابان کمی کثیف شده بود اما در تاریکی شب کمتر دیده می شد.
به ماشین که رسیدم جناب آقای زند لطف فرمودند و درب را از داخل برایم باز کردند.
از فرط سرما به خودم می لرزیدم . در را کمی بازتر کردم و هجوم هوای گرم در یک ثانیه تمام بدن یخ زده ام را در بر گرفت .
حس کردم پوست منجمد صورتم که با لایه ای از آرایش کم رنگ پوشانده شده بود باز شد :سلام ... .
او بی آنکه به خودش زحمت حرف زدن بدهد با تکان سر سلامم را پاسخ داد ... . حرکت کردیم .
خیابانها شلوغ بود و چهرة درختان و معابر حتی ماشین های در حال رفت و آمد سفید پوش بود . بارش برف از سرعت ماشینها کاسته بود . نگاهم بی اختیار از آسمان که به رنگ قرمز بی حال و برفی بود روی داشبرد ماشین لغزید .
جعبة کوچک و زیبای کادوپیچ شدة مقابل فرمان بی اختیار حس حسادتم را برانگیخت .
زیر چشمی تلاش می کردم روی کارت کوچکی که از آن آویزان بود را بخوانم که متأسفانه کار دشواری بود و پس از تلاش زیاد نا امید شدم ... .
بوی عطر خوش کیان فضای گرم ماشین را آکنده بود .
او همیشه از تمیزی برق می زد و شیک بود .
از دست رفتارهایش عصبانی بودم .
از اینکه تصور می کرد موی دماغش شده ام بیزار بودم و حتی از تصور اینکه مرا آویزان خودش بپندارد بدم می آمد.
تصمیمم را برای صحبت با او گرفته بودم و سکوت ماشین فرصت خوبی بود برای اینکه حرفهایم را در ذهنم مرور کنم .
بالاخره به خودم جرأت دادم و لب گشودم : اینهمه بدخلقی به خاطر چیه آقای زند ؟
نگاه سرد و بی تفاوتش را از من عبور داد و حتی مرا لایق جواب دادن هم ندانست .
عصبانیتم را فرو خوردم و سعی کردم کاملاً آرام به نظر برسم :
ببینید آقای زند هم شما و هم من خیلی خوب می دونیم که من چرا اینجا هستم ....
بزرگترهای من خیالات زیادی در سرشون هست....
شما شاید از نظر همه خیلی جذاب و خوشگل و پول دار باشید .
اما منم به نظر خودم به اندازة کافی جذاب و زیبا هستم که نخوام برای ازدواج با شما خودمو هلاک کنم .
بعلاوه بهتره بدونین بر خلاف بزرگترهام من اصلاً تمایلی ندارم با ازدواج با مرد مغرور و خودخواهی مثل شما آیندة خودمو تباه کنم....
( نگاهش رنگی از تعجب گرفته بود و می شد فهمید که از رک بودنم جاخورده است.)
نه شما دلتون می خواد ازدواج کنید اونم با من و نه من تمایلی دارم خودمو به شما بچسبونم ....
پس خواهش میکنم با من مثل دخترهای تی تیش مامانی و لوس فامیلتون که هلاکتون هستن رفتار نکنید... .
نگاه معنی داری به من انداخت .
او یک پسر بچة ساده نبود که زود گول بخورد بلکه یک مرد کامل و جا افتاده بود که از نگاهم می فهمید که اعتماد کامل به حرفهایم دارم :
پس چرا اینجایی ؟

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۶
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی