قسمت اول
هوا به قدری سرد بود که حس می کردم اگریک لحظه بی حرکت داخل حیاط بایستم یخ می زنم .
یقة پالتوی شیک و نیمه بلندم را تا زیر گوشهایم بالا کشیدم و از در حیاط خارج شدم .
برف کمی تندتر از قبل می بارید و مجبور بودم آن کوچة تنگ را تا ابتدای آن که حدود بیست متری می شد در گل و لای و برف و بوران راه بروم. وقتی به سر کوچه رسیدم حس کردم واقعاً منجمد شده ام.
چراغهای ماشین مدل بالا وشاسی بلند کیان روشن بود و او مثل شاهزاده ها پشت فرمان نشسته بود.
چکمه های خوش پایی که تازه خریده بودم به واسطة برف و گل ولای خیابان کمی کثیف شده بود اما در تاریکی شب کمتر دیده می شد.
به ماشین که رسیدم جناب آقای زند لطف فرمودند و درب را از داخل برایم باز کردند.
از فرط سرما به خودم می لرزیدم . در را کمی بازتر کردم و هجوم هوای گرم در یک ثانیه تمام بدن یخ زده ام را در بر گرفت .
حس کردم پوست منجمد صورتم که با لایه ای از آرایش کم رنگ پوشانده شده بود باز شد :سلام ... .
او بی آنکه به خودش زحمت حرف زدن بدهد با تکان سر سلامم را پاسخ داد ... . حرکت کردیم .
خیابانها شلوغ بود و چهرة درختان و معابر حتی ماشین های در حال رفت و آمد سفید پوش بود . بارش برف از سرعت ماشینها کاسته بود . نگاهم بی اختیار از آسمان که به رنگ قرمز بی حال و برفی بود روی داشبرد ماشین لغزید .
جعبة کوچک و زیبای کادوپیچ شدة مقابل فرمان بی اختیار حس حسادتم را برانگیخت .
زیر چشمی تلاش می کردم روی کارت کوچکی که از آن آویزان بود را بخوانم که متأسفانه کار دشواری بود و پس از تلاش زیاد نا امید شدم ... .
بوی عطر خوش کیان فضای گرم ماشین را آکنده بود .
او همیشه از تمیزی برق می زد و شیک بود .
از دست رفتارهایش عصبانی بودم .
از اینکه تصور می کرد موی دماغش شده ام بیزار بودم و حتی از تصور اینکه مرا آویزان خودش بپندارد بدم می آمد.
تصمیمم را برای صحبت با او گرفته بودم و سکوت ماشین فرصت خوبی بود برای اینکه حرفهایم را در ذهنم مرور کنم .
بالاخره به خودم جرأت دادم و لب گشودم : اینهمه بدخلقی به خاطر چیه آقای زند ؟
نگاه سرد و بی تفاوتش را از من عبور داد و حتی مرا لایق جواب دادن هم ندانست .
عصبانیتم را فرو خوردم و سعی کردم کاملاً آرام به نظر برسم :
ببینید آقای زند هم شما و هم من خیلی خوب می دونیم که من چرا اینجا هستم ....
بزرگترهای من خیالات زیادی در سرشون هست....
شما شاید از نظر همه خیلی جذاب و خوشگل و پول دار باشید .
اما منم به نظر خودم به اندازة کافی جذاب و زیبا هستم که نخوام برای ازدواج با شما خودمو هلاک کنم .
بعلاوه بهتره بدونین بر خلاف بزرگترهام من اصلاً تمایلی ندارم با ازدواج با مرد مغرور و خودخواهی مثل شما آیندة خودمو تباه کنم....
( نگاهش رنگی از تعجب گرفته بود و می شد فهمید که از رک بودنم جاخورده است.)
نه شما دلتون می خواد ازدواج کنید اونم با من و نه من تمایلی دارم خودمو به شما بچسبونم ....
پس خواهش میکنم با من مثل دخترهای تی تیش مامانی و لوس فامیلتون که هلاکتون هستن رفتار نکنید... .
نگاه معنی داری به من انداخت .
او یک پسر بچة ساده نبود که زود گول بخورد بلکه یک مرد کامل و جا افتاده بود که از نگاهم می فهمید که اعتماد کامل به حرفهایم دارم :
پس چرا اینجایی ؟
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۶