👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت دوم
بالاخره صدای جناب خان را هم شنیدیم .
پوزخندی زدم : به خاطر مادربزرگم که فکر می کنه پسر تحفة خواهرش ( منظورم او بود ) داره از دست میره و به خاطر پدر و مادرم که فکر می کنن شما با این اخلاق ... ببخشید ... نحستون ، بزرگترین شانس زندگی من هستین ...
من می دونم مریضی مادربزرگم همه اش بیخودیه .
همه اش فیلمه، اما نمی خوام برنجونمش ....
پس لطفاً شما هم مجبورم نکنید اینکار رو بکنم .
-تا زمانی که تو نخوای سرک تو زندگی من بکشی من هیچ خصومتی با تو ندارم... .
-پس لطفاً حالا که می دونید منم هیچ تمایلی به شما ندارم با من درست رفتار کنید.
پشت چراغ قرمز توقف کرد و با دقت به من چشم دوخت . نگاهش واقعاً جذاب و جسور بود . از آن نگاهها که آدم را مسخ می کرد : خیلی رک حرف می زنی ... .
-شما ناراحتید ؟ .
لبخند کمرنگی برلب نشاند : نه . اتفاقاً خوشحالم که هر دو یک نظر داریم .... به خاطر رفتارم عذر می خوام و امیدوارم از راهت منحرف نشی چون من آدم خطرناکی هستم . لبخند زدم : ممنون آقای زند ، عذرخواهیتون رو می پذیرم .جمله ام او را به خنده انداخت. وقتی می خندید شیرین می شد. ته دلم به دختری که می توانست قلب او را تصاحب کند غبطه می خوردم.
او فوق العاده جذاب و جسور و مغرور بود. چراغ سبز شد و حرکت کردیم. دیگر حرفی نزدم. همه چیز را گفته بودم و چیزی نمانده بود.
نگاهم به خیابانهای شلوغ بود و فکرم هنوز روی آن هدیة کوچک بود که از مقابل فرمان به من چشمک می زد... .
بالاخره به منزل سیمین جون مادر آقای زند و خواهر مادربزرگم رسیدیم.
منزل آنها دریکی از مناطق اعیان نشین شهر بود.
یک خانة پانصد متری دو طبقه با حیاط نسبتاً بزرگ بود. آقای زند ماشین را جلو در پارک کرد و نگاهی به من انداخت.
- تو برو ... من یه کار کوچیکی دارم. پرسیدن بگو نیم ساعت دیگه بر میگرده.
سری به علامت چشم تکان دادم و پیاده شدم. بارش برف متوقف شده بود و زمین لغزنده بود.
در حالیکه من زنگ در را می فشردم او به سرعت به راه افتاد و از جلو چشمم دور شد ... .
در حال عبور از حیاط , ماشین مدل بالای میلاد برادر آقای زند مرا مطمئن ساخت که او و همسرش نیز آنجا حضور دارند.
میلاد سه سال از او کوچکتر بود اما دخترش پنج ساله بود. المیرا واقعاً زن زیبا و جذابی بود ... . قبل از همه پارمیدا دختر میلاد درب سالن را باز کرد و به استقبالم آمد. هوا به قدری سرد بود که خودم را به درون سالن انداختم و در حالیکه دررا می بستم با محبت سلامش را پاسخ دادم. همگی داخل سالن پذیرایی جمع بودند.بعداز سلام و احوالپرسی با همه کنار شومینة گرم نشستم و مادر بزرگ پرسید : پس کیان کجاست ؟
- گفت نیم ساعت دیگه برمیگرده .
میلاد از دور چشمکی تحویلم داد که از نظر همه دور ماند: نگفت کجا میره ؟ با بی تفاوتی شانه ای بالا انداختم: نه. چیزی نگفت. او از آن آدمهایی بود که سر و گوشش حسابی می جنبید و من حتی از حرف زدن و نگاه کردن به او طفره می رفتم.
او نمونة کاملی از پدرش بود که سالها پیش از سیمین جون جدا شده بود و برخلاف المیرا که تصور می کرد همسرش برای او می میرد و به هیچ جنس مخالف دیگری توجه ندارد من مطمئن بودم بجز المیرا زنهای زیاد دیگری در حال رفت و آمد به زندگی او بودند البته بی سر و صدا و بدون جلب توجه.
لباسم را داخل اتاق عوض کردم. بلوزی که پوشیده بودم با شلوار لی خوشرنگم هماهنگی خاصی داشت.
در حالیکه شالم را روی سرم مرتب می کردم در چهره ام دقیق شدم.
زیبایی ام دست کمی از المیرا نداشت و اندامم ظریف و موزون بود.
نسبت به داشتن حجاب سختگیر نبودم اما در برابر این دو برادر به آن صورت راحتتر بودم.
به جمع بازگشتم و کنار مادر بزرگم نشستم. پارمیدا بلافاصله آمد و روی پایم نشست.
میلاد خندید و خطاب به او گفت: بابایی چقدر خودتو تحویل میگیری... .
پارمیدا کودکانه لبخند زد و من چقدر دلم برای او سوخت که پدرش مرد هوس بازی بود که تنها به اشاره ای بند بود.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۷