پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 71
لبخندی محو صورتش زد.
- چه قدر به هم میاین... ان شاالله حالش زودتر خوب بشه و برگردین سر خونه زندگیتون.
انگار آب سردی بر رویم ریختند. لبخندی زورکی مهمان صورتم کردم و از او دور شدم و به سمت درب خروجی حرکت کردم.

به خانه که رسیدم دو جفت کفش زنانه جلوی در دیدم. هرچه فکر کردم نتوانستم حدس بزنم چه کسی به خانه آمده!؟
وارد پذیرایی که شدم باور نمی کردم چنان مهمانی عزیزی داریم.
عزیزجونم از شهرستان آمده بود، مادر پدرم، کسی که من خیلی به او ارادت داشتم.
با سرعت جت به سمتش رفتم و در آغوشش کشیدم.
چه قدر بودنش برایم در حال حاضر سرشار از آرامش و سود بود. نا خودآگاه گوشه ی چشمم خیس شد و از زیر نگاه نافذش دور نماند.
از ذوق دیدنش فارغ شده بودم که رویم را برگرداندم و احسان را دیدم. زیر لب سلامی کردم و صدای بلند و رسایش به گوشم خورد که جواب سلامم را داد.
به سمت عزیزجون نگاهی کردم و گفتم: خیلی خوش اومدین. خوشحالم که این جا هستین.
مانند همیشه حرفش را بالبخند زدن آغاز کرد.
- ممنون دخترم، منم خوشحالم که پیشتم. مزاحم احسان جان شدم.
اشاره ای به سمت احسان کرد و ادامه داد.
- ان شااله خیر از جوونیت ببینی مادر.
و دستش را روی سینه اش کوباند.
نگاهی به احسان انداختم؛ دقیق شبیه برج زهرمار بود و هیچ فرقی من بین او و صدام احساس نمی کردم، اخمو بودن احسان ویژگی بارزش است.
نیش لبخندی زدم و گفتم: بالاخره نوه ی اول بودن این توفیق هارو هم داره.
نگاهی پر نفوذ به سمتم کرد و گوشه ی لبش بالا رفت.
مامان در حال آماده کردن ناهار بود. وارد اشپزخانه شدم و به مامان که درحال خرد کردن کلم ها بود، گفتم: ببخشید مامان، من امروز درگیر بیمارستان شدم، دوستم حالش خیلی وخیمه و همین که جون سالم به در برده شانس داشته‌.
بدون نگاه کردن به من، کلم های خرد شده را داخل ظرف سالاد ریخت و گفت: حال کی هست؟
- شما نمی شناسین.
بحث را عوض کردم.
- عزیز کی اومده؟
- دو روزه اومده، خونه داییت بوده، امروزم احسان زحمت کشیده اوردش، تو و سینا که معلوم نیست چه کار می کنین... از اون باباتم که بخاری بلند نمیشه!
میدانستم از دست ما حسابی کفری است از کنارش دور شدم و به اتاقم رفتم و در را بستم.
شالم را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. چه بی اندازه احساس خستگی می کردم.
فکر عماد یک لحظه رهایم نمی کرد، به او هیچ تعهدی نداشتم اما به احترام روزهایی که به ظاهر عاشقانه دوستم داشت، باید مواظبش می بودم.
چشم هایم را بستم و نمی دانم چند ساعت گذشت که با صدای تلفن از خواب بیدار شدم.
باصدای خواب آلود گفتم: بله...؟
- خانم توکلی؟ لطفا هرچه سریع تر بیمارستان تشریف بیارین.
و بعدصدای بوقی که پخش شد و تلفن قطع شد.
روی تخت نشستم و با دستم سرم را گرفتم. ساعت شش عصر و هوا گرفته بود.
داخل پذیرایی آمدم و عزیز جان را که درحال بافتن شالی زمستانی بود، دیدم به سمتش رفتم و بوسه ای نثار گونه اش کردم.
- چطوری مادر؟ انقدر خسته بودی که چهارساعت خوابت برد؟
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: آره. حسابی خسته بودم. صبح زود بیدار شدم.
انگار از نگاهم درسم را خواند.
- فقط خستگی جسمی؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: من که فکر نمی کنم فقط همین باشه...
به هرکسی می توانستم دروغ بگویم به جز عزیز.
به یاد حال عماد افتادم و با دستپاچگی جواب دادم.
- از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که حال دوستم خوب نیست.
سرم را پایین انداختم وبه سمت اتاقم راه افتادم تا آماده ی رفتن شوم که عزیز، صدایم زد.
- با چی می خوای بری؟ کسی دنبالت میاد؟
- نه. تاکسی می گیرم.
کمی تامل کرد و گفت: خوب مادر، یک چند دقیقه وایستا با پسر داییت برو.
-نه نه. نمی خوام مزاحم کسی بشم.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی