👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سوم
همه گرم صحبت بودیم که درب سالن باز شد.
چند لحظه بعد کیان که از راهروی باریک گذشته بود نمایان شد و با لبخند سنگینی به همه سلام داد.
پارمیدا مرا رها کرد و به آغوش او پرید تا از تازه وارد جمع چیزی بگیرد.
من گرم صحبت با المیرا بودم اما زیر چشمی حواسم به کیان بود که پارمیدا را می بوسید و روی پلة کنار شومینه می نشست.
وقتی همان هدیة کوچک و مرموز که مقابل فرمانش بود را از جیبش بیرون آورد و به او داد بی اختیار به خودم خندیدم ... .
ساعتی گذشته بود سیمین جون در حال چیدن میز شام بود و من کمکش می کردم. مادربزرگ که پایش درد می کرد و خودش نمی توانست کمکمان کند المیرا را به حرف گرفته بود و به جای او میلاد مثلاً داشت به ما کمک می کرد.
چندبار به آشپزخانه رفته و آمده بودم و اینبار با دیس برنج به سمت میز می رفتم که میلاد در حال عبور از کنارم عمداً پایم را لگد کرد.
با اکراه خودم را به نفهمیدن زدم و بالافاصله نگاهی به جمع مقابل بخصوص المیرا انداختم .
هیچ کس حواسش به ما نبود بجز آقای زند که نگاه معنی دارش از خجالت آبم کرد.
اعصابم بهم ریخته بود.
نمی خواستم بیشعوری میلاد مرا در ذهن آقای زند خراب کند... .
دیس را روی میز گذاشتم.
میز تقریبا تکمیل بود و عصبانی روی یک صندلی نشستم.
طولی نکشید که همه آمدند ومیلاد عمداً مقابل من نشست. اشتهایم کور شده بود و حتی نمی توانستم یک قاشق هم بخورم.
در حالیکه همه مشغول خوردن بودند سیمین جون پرسید:
تو چرا نمی خوری عزیزم؟!
دست روی معده ام گذاشتم و در حالیکه برمی خواستم گفتم:
اومدنه یه چیزی توی خونه خوردم اشتها ندارم. انگار سر دلم گیر کرده.
آقای زند با پوزخند گفت:
- شاید لقمه یه نفر دیگه بوده.
کسی جز من متوجه کنایة او نشد.
داشت گریه ام میگرفت .
سیمین جون: جوشونده می خوری برات دم کنم؟ شاید نفخ کردی.
- نه ممنون. خودش خوب میشه .
مادر بزرگ: عزیزم شاید سرماخوردی مادر دلت درد نمی کنه؟
به سمت دیگر سالن رفتم: نه.
گمون نکنم. روی مبلی پشت به بقیه و رو به تلویزیون نشستم.
دلم می خواست اصلاً آنجا نمی بودم.
اما متأسفانه سیمین جون اصرار کرد و ماندنم طولانی ترهم شد.
هوا به قدری سرد بود که سیمین جون همه را نگه داشت.
من با مادربزرگ هم اتاق شدم و قبل از اینکه سایرین حتی خواب به چشمشان بیاید به اتاقم رفتم تا بخوابم ... .
المیرا وارد اتاق خوابشان شد و میلاد در حالیکه قصد ورود به اتاق را داشت کمی تردید کرد. خطاب به کیان که به سمت پلکان می رفت پرسید:
یه سری به بابا نمی زنی؟ کیان یک پله بالارفته بود.
نگاهش را به سمت او چرخاند: نه! کاری باهاش ندارم. او همیشه با پدرش مشکل داشت.
بخصوص از زمانیکه معشوقه هایش جای مادرش را در زندگی برای او گرفته بودند.
میلاد به سمت او آمد و آهسته گفت: از خر شیطون بیا پایین.
یه نگاه به من بکن؟...
بنظرت من بدبخت شدم؟... ( آرامتر ادامه داد ) حالا چی میشه یه زن هم به میل اون بگیری . مگه من گرفتم مردم؟...
زن دیگه باید خوشگل باشه و سایز بغلت ...
بابا هم خداییش سلیقه اش بد نیست ها؟
هر کی روهم خودت خواستی اون کنار گوشه های زندگیت بی سر و صدا حفظ کن.
کیان ضربه ای آرام به شانة او نواخت: ممنون آقا میلاد ... بابات با تمام دارو ندارش دربست مال خودت ، ما نخواستیم. سپس به راه خودش ادامه داد و از پلکان بالا رفت.
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۷