پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 72
مزاحم چی؟ مگر شماها باهم تعارف دارین؟ اونم مثل سینا هست چه فرقی داره مادرجان...
و باز هم با همان حرف های مهربانانه و لبخند ملیحش مرا به اصطلاح رام کرد.
- خوب تا کی این جا میرسه؟
- الان میاد هرجا باشه. تو برو حاضر شو؛ میاد...
سمت اتاق رفتم و شال و شلوار قهوه ای رنگ و با مانتوی کمی رنگ روشن از داخل کمد برداشتم و پوشیدم.
گوشی را داخل کیفم گذاشتم تا خواستم از اتاق بیرون بزنم، چشمم تو آینه خورد و خودم را دیدم... چه قدر چهره ام خسته بود. از خودم بدم آمد. به سرعت برق و باد صفایی به صورتم دادم و با رژلب صورتی خلاصه اش کردم. از اتاق بیرون آمدم و با احسان که روبه رویم ایستاده بود مواجه شدم.
- سلام.
نگاهی به سرو وضعم انداخت و بعد راضی شد تا جواب سلامم را بدهد.
-علیک سلام. تمامی؟
شانه ام را بالا انداختم و گفتم: عزیز گفت که شما مسیرت همونجاست ؛ وگرنه بهت زحمت اضافه نمی دادم.
- بشین تو ماشین تا بیام.
از این طور حرف زدنش کلافه شدم اما بی خیال شدم و سرم را پایین انداختم و به سمت حیاط رفتم. در را که باز کردم جلوی در ماشین مزداسه مشکیش را دیدم. درب جلو را باز کردم و نشستم. خدا خدا می کردم زودتر حرکت کند. عماد... الان حالش چطور بود؟ دلم آرام و قرار نداشت؛ به ناچار شماره ی پرستاری که چند دقیقه پیش تماس گرفته بود را گرفتم. بعد از خوردن چندین بوق تلفن را برداشت.
- سلام. ببخشید الان حال عماد خسروی چطوره؟
- سلام. شما؟
- من توکلی هستم.
- اهان. حالشون خوب نیست و باید تشریف بیارین چندتا امضاء بکنین. هر چه سریع تر خانم.
در ماشین باز شد و احسان روی صندلی نشست. ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت کرد.
گوشی را به گوشم چسباندم و گفتم: چشم من دارم میام .
و گوشی را قطع کردم.
بین مان سکوت بود تا این که کنجکاوی آقا گل کرد و بدون این که سمتم برگردد؛ پرسید.
- حال دوستت چطوره؟
رویم را از تماشای خیابان گرفتم و سرم را پایین انداختم و با دستم هایم بازی کردم.
- خوبه... بعد نیست.
- کی هست؟ چندسالشه؟ چیشده؟
- نمیدونم.
فوری به سمتم برگشت و حرفم را تکرار کرد: نمی دونی!
سکوت کردم.
به سرعت ماشین افزود و گفت: بگو نمی خوام بگم...
و به سرعت از ماشین ها سبقت می گرفت و گاهی هم از کنار ماشین ها لایی می کشید.
ترس وجودم را فراگرفت.
- میشه یکم آرومتر برین؟ خوب چه خبره؟
- عزیز گفت عجله داری منم اطاعت امر کردم و باید سریع برسونمت.
- حالا نمی خواد انقدر مطیع باشی، بهت نمیاد.
گوشه ی لبش لبخندی شکل گرفت اما فوری به همان حالت اخموی قبل برگشت.
هم چنان با سرعت زیاد از بین ماشین ها حرکت کردیم.
- بیمارستان...؟
- خاتم.
سمت چپ پیچید و گفت : بفرمایین.
جلوی بیمارستان نگه داشت.
- ممنون.
- خواهش.
از ماشین پیاده شدم و به سرعت هرچه تمام تر پله ها را طی کردم تا به اتاق عماد رسیدم. پرستار آن طرف مرا دید و صدایم زد.
- خانم توکلی...
- بله؟ چیشده؟
- حالش نرمال نیست. همین چند دقیقه پیش دستگاه ها به صدا در اومدند.
به زحمت جلوی گریه ام را گرفتم.
ادامه داد.
-اون سرباز و افسر هم دنبال تون هستن.
با ترس گفتم: برای چی؟
- مگه نمی دونین روال قانونی رو؟ هزارتا مهر و امضاء و اثر انگشت باید بزنی تا ولت کنن... مگه به همین راحتی هاست. ببینم... مگه بابا مامان نداره؟
دردلم با خودم گفتم «کاش بتونم واقعیت رو بهش بگم»
- نه... این جا نیستن.
- به هرحال از من می شنوی این طرفا آفتابی نشو...
- نمیشه خوب... عشقمه، وجودم گوشه ی بیمارستان آش و لاش افتاده.
- مطئنی وجودته؟ همسرته؟
تردید را از چشمانم خواند.
- ببین دخترجان. از این موردا ما زیاد دیدیم ... طرف مست می کنه و میزنه به درخت و تابلو ، بعد دوست دخترش میاد و دلسوزی می کنه اما غافل از اینکه ...

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی