پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت چهارم
پشت سرش میلاد با صدایی آرام گفت: داری شانست رو از دست میدی داداش من ...
کیان بی آنکه به او نگاه کند دستی با لبخند برایش تکان داد ... .
وقتی روی تخت دراز کشید و زیر نور کمرنگ و قرمز آباژور به سقف خیره شد سعی داشت از فکر کردن به شخص خاصی بگریزد.
باران اولین دختری بود که سعی در جلب نظرش نداشت و همین خسیسه اش مرد مغروری چون او را که تصور می کرد همه دخترها در همان نگاه نخست شیفته اش می شوند به فکر می انداخت ... .
صبح زود بود که با بسته شدن درب حیاط از خواب برخاست.
بلافاصله به سمت پنجرة اتاقش رفت.
حیاط سفید پوش بود و ماشینها زیر برف بودند.
میلاد رادید که با عجله به سمت ماشینش رفت.
در حالیکه برف روی شیشه های ماشینش را به سرعت پاک می کرد کیان پنجرة اتاق را گشود .
هجوم موجی از هوای سرد و یخ زدة صبحگاهی به فضای گرم اتاق اورا از کارش پشیمان کرد .
آرام میلاد را خطاب قرار داد :
مال منم یه دستی بکش .
میلاد از فرط سرما تنها با اشارة سر پاسخ مثبت داد ... .
کیان در حال پوشیدن لباسهایش بود که صدای خروج ماشین میلاد را از حیاط شنید.
مطمئن بود که نفر اولی که خارج شد باران بوده است و بی دلیل برایش افسوس می خورد که در آن هوای سرد باید پای پیاده آن خیابان طویل و عریض را تا ابتدایش پیاده روی می کرد و صد البته مطمئن بود که تنها یک چیز میلاد تنبل را آن وقت صبح ،
صبحانه نخورده از رختخوابش بیرون کشیده است ... .
حالا او بی آنکه بداند چرا ؟
کنجکاو شده بود رفتار باران را زیر نظر بگیرد ... .
او نیز بی آنکه سرو صدایی براه بیندازد از ساختمان خارج شد.
پشت فرمان ماشین که قرار گرفت با ریموت درب را باز کرد و از حیاط خارج شد , سپس با فشار دکمه ای مجدداً درب را بست .
درختان بلند قامت خیابان و پیاده روها کاملاً سفید پوش بودند اما کمی از برف کف آسفالت خیابان به واسطه تردد گاه و بیگاه ماشینها آب شده بود.
از فاصله دور در خیابان خلوت ماشین میلاد را دید که به آهستگی لاک پشت در کنار پیاده رو راه می رود .
کمی که نزدیکتر شد توانست باران را ببیند که بی اهمیت به او از فرط سرما سردرگریبان فرو برده و آرام روی برفها راه می رفت تا مبادا سر بخورد.
میلاد مسافت زیادی را در کنار او آرام راه رفت اما سرانجام شکست خورد .
پایش را با عصبانیت روی پدال گاز فشرد و در حالیکه ماشینش با آن سرعت تقریبا روی آسفالت سر می خورد از نظر دور شد ... .
کیان بی اختیار لبخند زد و سری تکان داد :
احمق هوس باز! ...خوابت رو حروم کردی .
مسافت زیادی تا ابتدای کوچه نمانده بود که به سرعتش افزود و هنگامیکه به باران رسید شیشة سمت دخترک را پایین داد و بوق زد .
باران نگاهی به تازه وارد انداخت و با دیدن آقای زند با اخم سلام داد .
کیان به سردی پاسخش را داد : بیا بالا می رسونمت .
باران تقریباً یخ زده بود اما حاضر نبود زیر دین آدم مغروری چون او باشد بخصوص اینکه از دست برادر هوس بازش کفری بود :
ممنون .مزاحم شما نمی شم.
- بیا بالا تعارف نکن .
هوا خیلی سرده ... خاله دیشب خواست صبح حتماً برسونمت.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۷
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی