👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 74
برگشتم و اشک گوشه ی چشمان مرطوبم را پاک کردم.
-م...من شرایطم فرق می کنه.
-چه فرقی؟
-نمی بینی؟
-نه، نمی بینم.
-بی خانواده بودنم، خواهرم، ضربه هایی که بهم وارد شده و روی رفتارم بی اثر نبوده.
نزدیک شد اما، گویی نجوایش را فرسخ ها دورتر می شنیدم، آن قدر که ضعیف بود.
-اینا یه مشت بهانه است.
-بهانه نیست، چرا وقتی می دونی نیست، باز هم می گی؟
-پدر و مادرت تازه فوت شدن، از اول بی خان و مان نبودی. دریا جاش روی چشمای من و خانواه ام هست، رفتارت بد نیست ولی اگه می دونی هست با هم درستش می کنیم، دیگه چی؟
گریه امانم را بریده بود. حرف هایی را روی زبان جاری می کردم که قلبم با پشت دست در دهان احساسم چپاند و از این همه خریت یکه خورد.
-همه چیز این طوری که تو می گی آسون نیست، من به وقت نیاز دارم.
-بهت وقت می دم. ولی به شرط این که زیاد طولش ندی.
قدمی برداشتم تا داخل بروم که تحکم کلامش حس خوبی را به ریشه ی احساسم القاء کرد و تضمین داد هیچ وقت از خواسته اش دست نمی کشد.
-هر چه قدر طول بکشه من امیدوار تر می شم؛ پس نخواه زیاد عشقت رو بهم ثابت کنی.
خنده ای ضمیه ی این جمله اش کرد.
کاش کمی از آسوده خاطری اش را داشتم تا با عقلم سخن می گفتم و به قلب و احساس تازه شکوفته اما قدمت دارم پشت نمی کردم.
نبات را درون محتوای فنجان چای قرار داد تا شیرین شود و طعم ناگوار معده ام را قبل از آن که منجر به حالت تهوع ام شود از بین ببرد. نگاهش را بر اجزای چهره ام چرخاند و لبخند مهربانی زد. خواست حرفی بزند که مداخله کردم و خود را نقل مجلس دو نفره مان ساختم.
-همه چیز پشت سر هم اتفاق افتاد، یادم رفت درمورده پسره ازت بپرسم.
رنگ نگاهش همانند فصل بهار، که هیچ اعتباری به همیشه دلپذیر بودنش نبود، تغییر کرد و میان ابروانش منهنی ژرف به پدیدار گشت.
-نمی دونم امید چی بهش گفت که دیگه هیچ خبری ازش نشد. تلفنش خاموشه، جلوی خونه اش هم رفتم ولی مستاجر جدید اومده بود. گفت خیلی وقته خونه رو تحویل گرفتن، از امید هر چی سوال کنم هیچ جوابی عایدم نمی شه.
قطره اشکی از چشمان زیبا، اما اندوهمندش بار سفر بست و به دیار غربت سیمای ظریف و بلورینش رفت و در سر زمین ناشناخته ای خانه کرد. کاش می دانست لیاقتش عشقِ پوچ و بی بنیاد نبود و هیچ چیز ارزش به زانو در آورونش را نداشت. برخاستم و کنارش بر روی مبل دو نفره نشستم. سرش را در آغوش کشیدم و چشم هایم را به هیزم هایی که در حال پورد شدن بودند دوختم، صدای شان برایم همانند لالایی کودکی ام می ماند و خاطرات مادرم برایم تداعی شد.
-آروم باش، حتما صلاح بوده که این طور بشه. شاید اگه این وصلت باب میل تو پیش می رفت، برات فلاکت به بار می آورد و اجازه نمی داد رنگ خوشبختی رو به چشم ببینی.
صدای ناله اش، شمشیر زهرآگین شمر را بر عصب های وجودم کشاند و دستانی تنومند گلویم را احاطه کرد. در پایان تسلیم حال نهال گشتم و با او به گریه افتادم.
-تا کجا تاب بیارم؟ اولین با توی زندگیم عاشق شدم. یعنی باز هم می تونم به نفر دومی دل ببندم؟
دستی بر موهایش کشیدم. او نیز باید می فهمید پایان نگون بختی آغاز یک سپید بختی است.
-معلومه که می تونی، یه دری که بسته بشه هزار در دیگه به روت باز می شه، به این جمله شک نکن. تو شاهد بودی من چه قدر سختی کشیدم، درست زمانی که داشتم از زندگی می بریدم، خدا تو و امید رو جلوی پام گذاشت و همین باعث شد دوباره به خودم برگردم.
یک برگ دستمال کاغذی برداشتم و اشک هایش را پاک کردم، ضعف درون چهره ام را پنهان و خنده ی تصنعی بر روی لبان به کویر نشسته ام نمایان کردم. نباید حال اطرافیانم را نابهسامان می کردم، آن ها وظیفه نداشتند پا به پای من غصه بخورند و عذابی که مستحق شان نبود را بر سرشان نازل کنم و ملکه ی حال شوریده اشان شوم.
-دیگه اشک هات رو نبینم، تو قوی هستی، حتی قوی تر از من. عشق رو تجربه کردی و دیگه می دونی باید به کی دل ببندی تا ازش لطمه نخوری. زندگی جدیدی رو شروع کن و در برابر نشدن های دنیا کمر خم نکن، هیج وقت زانوی غم بغل نگیر چون هیچ کس جز خودت نمی تونه احوال ناخوشت رو سر و سامون بده.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۸