پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت ششم
بعدازظهر کارم تقریباً تمام شده بود و آمادة رفتن بودم . مادربزرگ گفته بود به منزل خودش باز می گردد. به سمت کیفم که رفتم موبایلم روی میز به صدا درآمد.شمارة ناشناسی روی صفحه اش بود وخسته جواب دادم : بله ؟! صدای بم و پر جاذبة مردانه ای در گوشم پیچید که آشنا بود : سلام... .
واقعاً غافلگیر شده بودم : سلام آقای زند . ( مثل کودک احمقی تصور می کردم که چه اتفاق مهمی برایم رخ داده است که او با من تماس گرفته ) خوب هستید ؟
- تو چطوری ؟حالت خوبه ؟
- ممنون . خوبم .
- کجایی ؟
- محل کارم . اما دیگه داشتم می رفتم خونه .
- خیلی خب . مواظب خودت باش . به خاله سلام برسون .
از تماس کوتاهش واقعاً خوشحال شده بودم . البته حق هم داشتم . مطمئن بودم هر دختر دیگری هم به جای من بود از اینکه حتی به اندازة یک سر سوزن هم توجه مردی چون اورا جلب کرده بود ذوق می کرد ... .
بازگشت به خانه برایم آسان بود. ایستگاه مترو در صدمتری محل کارم بود و می توانستم درست تا سر خیابان اصلی خانه باآن بروم و بعداز آن فقط باید به اندازه یک کورس ماشین سوار می شدم تا به سرکوچة مادربزرگم می رسیدم . اما بی چون و چرا باید آن کوچة تنگ را تا جلو خانه پیاده می رفتم ، چون هیچ ماشینی به راحتی نمی توانست درآن کوچه حرکت کند ... . دختری به سن و سال من که بیست و چهار سالم بودو از زیبایی بهرة کاملی داشتم اصلاً در رفت و آمد راحت نبود . وقتی سر کوچة مادربزرگ از تاکسی پیاده شدم دلم می خواست هر چه از دهانم در می آمد به رانندة بی فرهنگ و ناپاکش بگویم. او در تمام مدتی که در ماشینش بودم نه تنها کسی را سوار نکرده بود بلکه به راههای مختلف می خواست مرا به حرف بگیرد و دسته آخرهم به جای پذیرفتن کرایه اش می خواست شماره تلفنش را به من بدهد.. .
تا رسیدن به خانه بار دیگر ازسرما منجمد شدم . مادربزرگ خانه را حسابی گرم کرده بود و به محض رسیدن به سمت بخاری که در اتاق نشیمن بود هجوم بردم . دستانم به قدری یخ زده بود که تا ده دقیقه اگر انگشتانم را به بدنة داغ بخاری می چسباندم هیچ چیزی نمی فهمیدم ... .
شامم را که خوردم بقدری خسته بودم که رخت خوابم را کنار بخاری پهن کردم و زیر لحاف فرو رفتم . مادر بزرگ مشغول تماشای تلویزیون بود و داشت جریان فیلمی را که تماشا می کرد برایم می گفت ، پلکهایم سنگین شد. آنروز به قدری یخ زده بودم و باز گرم شده بودم که بدنم کوفته شده بود اصلاً نفهمیدم کی خوابم برد ... خواب که نه .... بیهوش شدم ... .
روز بعد روز خوبی بود، روز جمعه ، روز بخور و بخواب . جمعه ها سیمین جون به خانه مادربزرگ می آمد و گرچه هنوز یک هفته بیشتر از آمدنم به تهران نمی گذشت اما برنامه های هفتگی مادربزرگ را به خوبی حفظ بودم. او و سیمین جون نماز ظهر جمعه را حتماً درامامزاده داخل بازار قدیمی که خیلی هم از خانه فاصله نداشت می خواندند. بعد زیارت می کردند و بازمی گشتند... .
خورشید در پهنه آبی آسمان بود و آفتاب ملایم پاییزی کف اتاق پهن شده بود و مرا که هنوز دلم خواب می خواست حتی از زیر لحاف گرم می کرد... آه ! چقدر هوا روشن بود . گوشة چشمانم را به زحمت باز کردم و از مسیر پنجره های قدیمی نگاهی به خورشید میان آسمان انداختم . صدای زنگ در خانه باعث شد گوشهایم تیز شود. بعد صدای مادربزرگ را از میان حیاط شنیدم که داد زد : اومدم ! .... اومدم ! ....
صداها مبهم بود اما حدس می زدم سیمین جون است . بعد صدایش را واضح تر شنیدم : پس باران کجاست ؟!
- هنوز خوابه بچه ام . خیلی خسته اس.

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی