پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 75
صدای خنده اش مرا ترساند و لرزشی را زیر پوستم دواند، اما وقتی حرف آمد خیالم بابت نرمال بودن حالش راحت شد.
-ساحل؟ تو که انقدر خوب بلدی به آدم ها یاد بدی تا در برابر سختی های زندگی تسلیم نشن و قوی باشن، چرا خودت از دانسته هات استفاده نمی کنی؟
کوتاه خندیدم و برای هزارمین بار نقاب خوشحالی بر روی صورت و سیرت بر انگیخته ام نهادم.
-استفاده می کنم. درسته شما هستین و بهم روحیه و امید می دین؛ ولی من هر بار که خوب شدم، خودم بلند شدم. همه ی ما آدم ها تا حدی توی بهبود پیدا کردن حال دل دیگران موثر هستیم، بقیه اش بر می گرده به تلاش و پشتکار خود ما.
لبخندی زد و چشمانش کمی رنگ شادمانی به خود گرفت.
-کاملا درسته...
ادامه ی صحبت هایش با خارج شدن دریا از اتاق امید، پایان یافت. از جایم برخاستم و سمت دریا قدم بر زمین گذاشتم.
-تموم شد عزیزم؟
هر روزی که می گذشت، حالش بهتر می شد و این حال خوشش را به امید مدیون بودم. می دانستم هر عملی انجام دهم، نمی توانم لطفش را آن طوری که باید، جبران کنم.
-بله، کلی هم خندیدم.
پیشانی اش را بوسه ای زدم و روح بی قرارم را چند فنجان آرامش مهمان کردم. بودنش برایم قوت قلب بود و می دانستم اگر نباشد، دیگر هیج امیدی برای ادامه دادن به زندگی ام، پیدا نخواهم کرد.
-خیلی هم عالی، حالا برو پیش آبجی نهال تا منم بیام پیشتون.
-باشه، زود بیا.
دستی برایش تکان دادم و به اتاقی که رنگ آرامش داشت پناه آوردم. امید با دیدنم از جایش برخاست و به رسم ادب از پشت میزش کنار آمد و مقابلم ایستاد.
لبخند همیشگی اش، اولین چیزی بود که توجه ام را به خود معطوف ساخت و مرا مجاب به کش آوردن لبانم به قصد لبخند، وا داشت.
-خوش اومدی ساحل بانو.
-خیلی ممنون.
بر روی مبل نیل فام رنگ که نشستم، قلبم از جایگاه ابدی اش برخاست تا به حضور مردی در نزدیکی ام واکنش نشان بدهد، چه بی ملاحضه و شرکش شده بود که دور تپیدنش را بی آن که از عقلم مجوز بگیرد به هزار رسانید.
-می دونم می خوای از حال دریا با خبر باشی، باید بهت بگم که کاملا بهبود پیدا

کرده و دیگه نیازی به روانشناس نداره، فقط باید محتاطانه عمل کنی و باعث رنجشش نشی. چون جدا از این که بچه است، یه روح لطیف و شکننده ای هم داره که ممکنه وقتی دوباره شکست نشه وصله هاش رو به هم چسبوند. اون موقعه است کاری از دست هیچ کس بر نمیاد.
در آن برهه از زمان، هیچ خبری نمی توانست از عمق وجود خشنودم کند و خوش حالی حقیقی را در یاخته یاخته ی وجودم بدواند. قدر دان به امید نگاه انداختم و می خواستم

با چشمانم به او بفهمانم تا آخرین لحظه ی عمرم لطف بی کرانش را فراموش نخواهم کرد.
-نمی دونم چطور باید تشکر کنم که بی انصافی نکرده باشم، کاری کردین که تا آخر عمر زیر دین شما و خانواده اتون بمونم.
جای خالی کنارم را اشغال کرد، شمیم خوش عطر تلخش را حریصانه بلعیدم و به ریه های طمع کارم منتقل کردم.
-وظیفه ی من خوب کردن حال آدم هاست؛ بهتون لطفی نکردم که بخواید زیر دین من بمونید و نشه لطفم رو هیچ جوره جبران کنین.
صدایش در گوش هایم منعکس شد رنگ شیطنت و سرکشی به خود گرفت.
-البته می شه جوری جبرانش کرد.
کنجکاوانه خود را جلو کشیدم.
-چه جوری؟!
در یک ثانیه نگاهش را تغییر داد و چهره اش کمی گرفته در نظرگاهم پدیدار شد.
-سه روز بهت وقت دادم، به نظرت دیگه کافی نیست؟
عرق سردی بر روی پیشانی ام نشست، مانده بودم چه بگویم؟ در این سه روز بسیار فکر کرده بودم، ولی به هیچ نتیجه ی مطلوبی دست پیدا نکردم، به موزاییک های سفید و عاری از هر گونه لکه خیره شدم و در افکار ضد و نقیضم غوطه ور بودم که صدایش مرا از دنیای مجهولانه انم فاصله داد.
-فکر هات رو کردی؟

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۸
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی