👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 75
از حرفایش خنده ام گرفته بود؛ به زور جلوی خندم را گرفتم.
-بخند مادر... بخند. اون مادرت که هرروز به کلاس ورزش و باشگاهه. مادری کرده برات؟
-اواه... عزیز؟ داری به دخترت اهانت میکنی ها!
-هرکی ناحقی کنه من همجا حقیقتو میگم حالا چه مامانت باشه چه عضدالله قاجار... فرقی نداره.
دنیای عزیزجون، دنیای تجربه ها بود. اگر به او می گفتم حتما راه حل درست را پیش رویم قرار می داد.
قرار شد با دایی جواد و عزیزجون به همراهی خانواده به پارک آلاله ها برویم.
بعد از این که به آنجا رسیدیم و خاله نسترن و دایی جواد هم به جمع ما پیوستند؛ صدای گوشیم بلند شد. از جایم بلند شدم که نگاه های پشت سرم رو حس کردم. شماره ی ناشناسی را دیدم.
-بله بفرمایین.
-خانم توکلی؟ لطفا سریعا به بیمارستان بیاین. بیمار حال خوبی نداره. زود خودتون رو برسونین.
و صدای بوق آزاد...
قلبم هری ریخت. خدای من چه بلایی سر عماد اومده؟ نکنه ... وای ... خدایا چی میگم من؟ به سمت جمع برگشتم. بی تاب بودم باید یک طوری همه را می پیچاندم و خودم را به بیمارستان می رساندم. در افکارم قوطه ور بودم که عزیز اشاره کرد پیشش بروم.
-ستاره؟ چی شده؟ رنگ به رخسارت نمونده؟
خط اشک جایش را پیدا کرد. با انگشت لطیفش اشکم را پس زد.
-دخترم؟ بگو مادر.
-عزیز، حال دوستم خوب نیست زنگ زدن برم بیمارستان.
-الهی بگردم. خدا نجاتش بده. اللهم اشف کل مریض...
-ناراحتی نداره مادر . امیدت به خدا باشه .
نگاهش را از من گرفت و به احسان روانه کرد. او هم انگار حواسش این طرف بود چون فوری پیش عزیز آمد.
-جان مادر؟
-جونت سلامت پسرم. دختر عمت رو برسون بی سر وصدا بیمارستان؛ حال بنده خدا خوب نیست.
-اطاعت امر نازخاتون.
نگاهم کرد.
-بدو دختر.
و به طور مخفیانه از جمع دور شدیم و بقیه کارهارا به عزیز سپردیم.
شانه به شانه ی احسان راه می رفتم. قد او صدوهشتاد بود من صد وهفتاد! بازهم ترکیب قشنگی بودیم. یک لحظه از افکاری که به ذهنم رسیده بود تعجب کردم. به ماشین رسیدیم. سذیع خودم را داخل پرتاپ کردم؛ احسان با ارامش نشست. سرش داد زدم.
-میشه لطفا عجله کنی؟! جون دوستم درخطره ...
باخونسردی گفت: چیزی که بخواد بشه، میشه. الکی نگران نباش.
-خیلی بی احساسی! جون یک ادم وسطه
وسطم حرفم پرید و اجازه نداد که ادامه ی حرفم را بزنم.
-مگه من دکترم؟
صدایش بالا رفت.
-چی می گی برا خودت ستاره؟ چه قدر تو بچه ای. اه...
مغز سرم سوت کشید... به خودم ناسزا می گفتم که چرا حاضرشدم بااین موجود ازخود راضی مغرور که فقط خودش را می بیند هم مسیر شدم.
رویم را سمت شیشه کردم و با حسگر شیشه را پایین اوردم. نفسی تازه کردم. نگاهم به آسمان تلاقی پیدا کرد. ابرها در هم پیچیده شده بودند و تصویری مبهم و تیره ایجاد کرده بودند. دستم را به بیرون دراز کردم. نم باران را حس کردم، کم کم قطرات باران از عرش به فرش سرازیر شدند و کل شیشه ی جلو را دربرگرفتند.
احسان از سرعتش کاست و شیشه پاک کن را فعال کرد. صدایی به جز کوباندن قطره های باران به شیشه و صدای شیشه پاک کن که با هر حرکت صدایی ایجاد می کرد، به گوش می رسید. به بالشتک ماشین تکیه کردم و چشم هایم را بستم... عماد... عشق اول زندگی من الان در چه وضعیتی به سر می برد؟ نکند حالش بد شده باشد؟ خداکند به هوش آمده باشد و من یک بار دیگر دستان خوش فرمش را در دستم بگیرم. یادم است آن سال ها، وقتی برای اولین بار دستش را گرفتم، اتش در دستم رخ گرفت... داغ داغ شده بود. تجربه ی اولین تماس با جنس مخالف آن هم باکسی که روزی قلبم برایش می تپید، تجربه ی شیرینی بود. خاطره ها مانند فیلم از جلوی چشم هایم می گذشتند و من هم تنها تماشاگر سینما، مجبور به تماشا بودم. تماشای تصاویری که از آن ها فقط حس های شیرین و تلخ، عشق و نفرت مانده بود.
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۸