👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 76
نفس عمیقی کشیدم و طلب یک لیوان آب کردم. لیوان مخصوص به خودش را از روی میز برداشت و برایم آب آورد.
-امیدوارم وسواسی نباشی.
آسوده و با طیب خاطر از محتوای درون لیوان کام گرفتم و به معده ام که هر از گاهی دردش آزرده خاطرم می کرد، صفایی دادم. لیوان را درون سینی گذاشتم.
-تشکر.
خندید، آهنگ صدایش به گونه ای بود که گویی می خواست مچ مرا بگیرد.
-حتما آب خوش طمعی بود که تا آخرین قطره اش رو خوردی، درسته؟
خنده ام گرفت.
-مگه آب خوشمزه هم داریم؟
کمی در فکر فرو رفت و دستش را زیر چانه برد، تک تک حرکاتش برایم جالب به چشم می آمد، آن قدر جالب که گاهی به شک می افتادم در اتاق روانشناسم به سر می بردم یا بر روی صندلی های تئاتری که بازیگران خبره ای داشت، حضور فیزیکی پیدا کرده ام.
-درسته، شاید خوشمزه نباشه، اما نکته این جاست که اون آبِ توی چی ریخته شده که بهمون احساس خوشمزگی بده.
برای اولین بار در پیشگاه مردی که با او هیچگونه صنمی نداشتم، با نوای بلند قهقه سر دادم، شاید در کتاب مقدسی که پیامبران به دست زمینی ها رساندند ناشایست باشد در حضور شخصی که به او حلال نیستی با آوای بلند بخندی؛ اما من حاضر بودم تا آخر عمر تاوان این گناه و عمل نا به جایم را پاسخ گو باشم؛ چرا که او مسبب عوض شدن حال و هوای خوش این روزهایم بود.
-بله، کاملا درسته.
یک آن به خود آمدم و متوجه ی گزافه گویی ام گشتم، او که در انتظار شنیدن پاسخی از این قبیل بود، توپ را در روازه ی طرف مقابلش پرتاپ کرد و بازی را یک هیچ، به نفع خودش به اتمام رساند و پرچم پیروزی اش را بالا برد.
-پس با دلم راه بیا.
حرکت چند روز پیش را انجام داده و دستانم را در هم قلاب کردم. نمی دانستم باید در برابر احساسات و علاقه اش چه واکنشی نشان بدهم که هیچ کداممان در آخر مغموم و سرگشته نشویم. قلب و مغزم در برابرش کم می آوردند، اما همچنان مجوز عاشقش شدن را به دلم نمی دادند.
-من خیلی فکر کردم توی این سه روز، به هیچ نتیجه ی بد یا خوبی نرسیدم، بیشتر وقت می خوام تا به احساس واقعیه قلبم پی ببرم.
بوسه ای** بر پیشانی اش نشاندم، کلاه بافت رنگین کمانی اش را روی گوش هایش چسباندم تا از دست سرمای وحشی در امان بماند و طعمه ی دست زمستان نشود.
-برو عزیزم، خدا به همراهت.
-ساحل تو میای دنبالم؟
دستم را با ملاطفت روی صورت نرم و بلورینش کشیدم.
-بله، خودم میام، چطور؟!
دستانش را زیر بغل برد، حالت تدافعی به خود گرفت و همانند طلبکار ها تماشایم کرد.
-آخه خیلی وقته عمو امید من رو می بره و میاره، دیروز ملینا بهم گفت اونی که میارتت باباته؟
زخمی که در دریچه های قلبم خفته بود سر باز کرد و به لطف خواهرم نمکی رویش پاشیده شد.
-خب؟ تو چی گفتی؟
-بهش گفتم عمو امیدمه، من واسه این که دختر خوبی باشم، می رم پیشش و با هم حرف می زنیم.
با تحسین نگاهش کردم، صدای زنگ مدرسه که با حلزونی های گوشم تداخل یافت، به سمت داخل راهی اش ساختم.
-آفرین، حالا برو و با دقت به درس هات گوش بده.
بوسه ای ریز روی موهایش انداختم و به عقب برگشتم.
-خدا به همراهت.
از همان دور ها بوسه ای برایم فرستاد و نازروان راهیِ مدرسه اش شد. به آسمان آبی نگاه انداختم، ابرهایش پر ملات بودند و گویی قصد شکستن سد درون خود را داشتند. دانشگاه و کلاس هایم را کنار گذاشته بودم، اما دیگر باید سراغ شان می رفتم و بیش از این از درس هایم عقب نمی ماندم، هیچ وقت یادم نخواهم رفت که چگونه با سختی و مشقت درس خواندم، شب و روز با وجود دریایی که نیاز به مادر داشت. داشتم از خیابان مدرسه عبور می کردم که اتومبیلی راهم را سد کرد، یک احساسی، نظیر خوف و ترس در سلول های اندامم رسوخ کرد و مرا مجاب کرد در جوارش سجده بر پا کنم. به دیوار تکیه داده و با دستانم روی چشم های نمناکم را پوشاندم.
-ساحل؟
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۸