👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هفتم
سیمین : من همین جا کنار حوض می شینم .
برو حاضر شو بریم تا دیر نشده .
مادر بزرگ قبل از رفتن در حالیکه آماده شده بود به اتاق آمد و با احتیاط کنارم نشست .
- باران ! عزیزم ! .... بیداری مادر؟
چشمانم را باز کردم و به او سلام دادم .
– قربونت برم مادر .
من و سیمین می ریم امامزاده .
نهار رو درست کردم.
فقط مواظب باش ته نگیره .
برات قلیة کدو درست کردم .
زود برمی گردیم .
- باشه مامان بزرگ . برای منم دعا کنید .
- محتاجیم به دعا قربونت برم .
مادربزرگ صورتم را بوسید ، یا علی گفت جثة نیمه فربه اش را از زمین کند و برخاست .
روز جمعه روز خوبی بود .
بخصوص اینکه حسابی از تنهایی در آمده بودیم و سیمین جون قصد داشت تا اواسط هفته که کاملاً تنها بود با ما بماند .
ظاهراً کیان به سفر کاری رفته بود و او تنها شده بود .
گرچه کیان نیز خانة مستقلی برای خودش داشت اما سیمین جون که عادت داشتم خاله خطابش کنم می گفت کیان وقتی در شهر باشد حداقل روزی یکبار را به او سر می زند... .
آخرشب باز هم سرمای هوا مارا به دور بخاری جمع کرده بود و مادر بزرگ سه رخت خواب برای هر سه مان داخل اتاق و نزدیک به بخاری پهن کرده بود.
صحبتهای خاله و مادر بزرگ حسابی گل انداخته بود و به یاد قدیم ترها افتاده بودند .من گهگاه از میان حرفهایشان چیزهایی می شنیدم که تا آن زمان نشنیده بودم .
وقتی حرف به فریبرز همسر سابق خاله رسید پرسیدم :
خاله چی شد که از هم جدا شدین ؟من نشسته بودم و خاله دراز کشیده بود و دستش را ستون سرش قرار داده بود :
چی بگم باران جون !
ازدواج ما از اولش هم اشتباه بود.
مادربزرگ در حالیکه کنار رخت خواب نشسته بود و سیب برایمان پوست می گرفت گفت :
یادته سیمین ، جعفرآقا (منظورش پدربزرگم بود) خدابیامرز چقدر نصیحتت میکرد تا منصرفت کنه ؟
– آره ! ...خدابیامرزش .
جعفر آقا حق پدری به گردنم داشت .
از وقتی چشم باز کردم و آقا جون و خانم جون به رحمت خدا رفتن تو خونة شما بزرگ شدم .
ای کاش می زد توی سرم و مجبورم می کرد به حرفش گوش بدم .
من : برای چی ؟!
خاله: به خاطر اینکه از همون اول هم معلوم بود فریبرز مرد زندگی نیست .
باد تو کله ام بود .
عاشق تیپ و قیافه و پولش شدم و چشمامو روی همه چی بستم .
حالا هم دارم تاوان همون عشق بیخودی رو می دم.
فریبرز اینقدر لا ابالی بود که بعد از طلاقم فهمیدم حتی شش ماه هم به من وفادار نمونده بوده .
من : از کجا فهمیدین ؟
خاله : خودش گفت عزیز دلم. ماشاءا.. با کسی تعارف نداره .
سه ماه بعد از ازدواجم حامله شدم که ویار بدی گرفتم ،
حتی به فریبرز هم ویار داشتم .
همون زمان بود که اولین بار بهم خیانت کرد ... .
خاله به فکر فرو رفت و مادر بزرگ در حالیکه تکه ای سیب به من می داد .
بااشاره به من فهماند که دیگر چیزی نپرسم و گفت :
بسه بابا ولش کنید . گور باباش.
حرفای خوب بزنید.
خاله بلافاصله خندید و روبه من پرسید :
تو قصد ازدواج نداری ؟
شانه ای بالا انداختم .
می دانستم که او هم از من خوشش آمده است .
اینرا می شد از نگاه پرتجربه اش خواند که در ذهنش مرا در کنار پسرش مجسم می کند تا ببیند به هم می آییم یا نه .
- من یکمی حساسم .
فعلاً بهش فکر نمی کنم .
حس می کنم آمادگی تشکیل زندگی مستقل رو ندارم .
مادربزرگ : چرا آمادگی نداری دخترم ؟
آمادگی نمی خواد .
وقتی ازدواج کردی کم کم عادت می کنی .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۸