👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 77
آری ساحل! دریا دست از طغیان برداشته بود، با آخرین موجش غوغاکنان، فرد مقابلم را به ساحل آرامشم آورده بود، گمان کنم می خواست از جوارم دلجویی کند که اینگونه مرا از تلاطم دریای طوفانی اش نجات داد. نفس آسوده ای سر دادم و دست بر روی قلب بی قرارم که داشت از قاب سینه ام فوران می کرد نهادم.
-این چه وضعشه؟ زهره ترک شدم.
دستانش را اطراف سرم، به دیوار تیکه داد.
خندید، نظیر روزهای دیگر شادمان و قبراق بود.
-گفتم توی یه کوچه ی خلوت گیرت بندازم تا ازت بله رو بگیرم؛ حالا چی می گی؟!
کیف دستی ام را ما بین هر دوی مان بردم و با کمک آن جسم مردانه اش را به عقب راندم، اما دریغ از یک سانت تکان که کمی مرا به تلاشم امیدوار سازد.
اطرافم را نگاه کردم، هیچ کس نبود، قطره بارانی روی موهای خوش حالت و مشکی اش فرو ریخت. چهره اش دلربا تر از چند ثانیه ی گذشته شد و من گستاخانه در چشمان به رنگ شب، یا شاید هم کمی مات تر نگاهم را بخیه زدم، او نیز همین کار را کرد. اما با یک تفاوت که در پس چشمانش آرامشی لنگر انداخته بود که روح پر از تشویش مرا هم در خود غلطاند و جسمم را از دنیای پر مخاطره ام در آغوش آرام بخش خود کشاند.
-می خوای با نگاهت حرف بزنی؟
-من نمی خوام حرفی بزنم.
-پس حالا حالا ها باید توی همین حالت بمونیم.
-این جا جاش نیست، می شه بری کنار؟!
-نه، تو مثل آهوی گریز پا می مونی که اگه الان از زیر دستم در بری ممکنه دیگه نتونم بگیرمت، باید تحت فشار باشی تا حرف بزنی.
-چی می خوای بشنوی؟
-جواب سوال یک هفته پیشم رو.
-بیشتر فرصت می خوام.
-اگه قرار بود فرصت بیشتری بهت بدم نمی اومدم سراغت، زود باش لب باز کن.
نمی دانستم چه بگویم! تا کنون به احساس حقیقی ام پی نبرده نبودم، شاید هم خود را نفهمی می زدم و از عشقش درون سینه ام می گریختم، پا بر حس های منفور و چرکین وجودم نهادم و در نهان خانه ی قلبم را گشودم.
-قبول!
چشمانش خندید، احساس کردم کمی هم اشک آلود شد. در سکوت و سکون اما قهقه زد.
-توی همچین روزی، زیر بارون، توی همین کوچه، بهت اعترافی رو می کنم که از همون روزِ دیدنت توی ذهنم شکل گرفت.
-نمی شه الان بگی؟
دمی نگاهم کرد، دمی نگاهش کردم.
-قبول، ولی باید بهم یه قولی رو بدی.
-چه قولی؟!
-این که به هیچ کس حرفی نزنیم.
-یعنی چی؟!
-یعنی این که نه به کسی حرفی می زنیم، نه کاری می کنیم.
-وقتی تو قبول کردی دیگه مخفی کردن به چه کارمون میاد؟
-میاد. اول باید قضیه ی م...مادرم روشن بشه.
-اما؟
خم شدم و از قفسی که با دستانش برایم تدارک دیده بود متواری شدم.
-اما و ولی نداریم، تا این جا حرف تو شد، بقیه اش رو با مجبوری با شرایط من راه بیای.
کلافه دستی در موهای نم کشیده اش برد و بی هیچ گونه حرف اضافه ای نگاهم کرد.
-باشه، بشین بریم.
نشستم، اتومبیل را به حرکت در آورد و با سرعت سرسام آور از آن جا دور شد.
وارد مطب شدیم، امید نگاهی به نهال انداخت و با تند رویی برایش فرمایش به عمل آورد.
-یکی یکی مریض ها رو بفرست داخل.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۹