👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 77
این بار پرستار جلو آمد و گفت: خانم، همسرتون فوت شدن، تسلیت می گم...
حرفش مانند پتکی بر روح بی جانم کوبانده شد.
دکتر از کنارم گذشت و بعد از آن هم پرستار ها. به سمت اتاق هجوم بردم که پرستاری مانعم شد. داد زدم : عم...اد؟ عم....اد جان؟ کجا رفتی؟
سرباز جلو امد و کیفم را جلویم گرفتم.
-خانم گوشیتون خودش رو کشت. تروخدا جواب بدین یا خاموش کنین. پرستارا...
کیف را به سمتی پرتاپ کردم. زار زدم.
-عماد؟ یعنی رفتی؟ بدون من؟ ای عشق نامرد... مگه نگفتی «ستاره هیچ وقت تنهات نمی ذارم» کو؟ کجایی؟ تنهام گذاشتی...
در همین احوال بودم که چشم هایم سیاهی رفت و دیگر هیچ چیزی ندیدم فقط سرباز و پرستاری که به سمتم امدند و دیگر هیچ...
- چه بلایی به سرم اومده؟
سرش پایین بود هیچ حرفی نمی زد و هم چنان همان اخم غلیظ بر روی پیشانی اش جا خوش کرده بود.
- - میشه جوامو بدی؟
ناگهان با عصبانیت نفسش را بیرون پرتاپ کرد و به اعماق چشمانم زل زد.
- این پسره کیه؟ گفته بودی دوستته! دوست پسرت؟
مشتش را محکم به میز کوباند.
- د حرف بزن لعنتی! تو بااین پسره چه صنمی داری؟
انگار زبانم را از حلقم بیرون کشیده بودند به دهانم زل زد و گفت: اون زبون درازت کجا شد؟ الان که باید جواب بدی لال شدی.
دیگر طاقت شنیدن حرفایش را نداشتم. تا خواستم دهنم را باز کنم احسان از اتاق خارج شد. ای خدا... من این جا چه کار می کنم؟ در حال تلاش بودم که سرم را از دستم خارج کنم که پرستار جلو امد و مانع شد. دستش را گرفتم و بااسرار به او گفتم:چه بلایی سرم اومده؟ من این جا چکار می کنم؟
دستش را زیر سرم گرفت و به سمت بالشت روی تخت هدایت کرد لبخندی چاشنی صورت گردش کرد و گفت : اروم باش عزیزم. سرت گیچ رفت و با سر می خواستی پخش زمین بشی که اون اقا به دادت رسید.
با گیچی گفتم: کدوم اقا؟
- همون اقای قدبلنده که ته ریش داره و خیلی مغرور و جذابه!
ناخوداگاه دستش را جلوی لبش برد و گفت: ببخشید! همون اقاهه دیگه من بهتره از این بیشتر توضیح ندم.
سریع از اتاق بیرون رفت.
منظورش احسان بود؟ او مرا بغل کرده بود؟ ذهنم سعی در انکار کردنش داشت اما قلبم با من سخن گفت 《 ته ریش داره و جذابه؟! 》به نظر در سرم ارامش بخش هم تزریق کرده بود چراکه به خواب رفتم وقتی چشم باز کردم صبح ساعت نه بود. نه کیف داشتم نه موبایل... باصدای بلند پرستار را صدا کردم. کمی بعد دختری جوان جلوی در حاضر شد.
- ببخشید خانم میشه تلفنتون رو یه لحظه به من بدین من یک تماس با خونوادم بگیرم؛ از دیشبه خبری ازم ندارن.
پرستار با لبخندی مرموزانه سمتم خیره شد.
- شما ستاره توکلی هستی؟
با تکان دادن سر تایید کردم.
- از دیشب که خوابتون برد؛ اقای شمس مراقبتون بود. الان که فهمید بیدار شدین رفت تا استراحت کنه. از دیشب بیدار بوده!!
گوشه ی لبش را کج کرد و با صدای ارامی گفت: خدا شانس بده...
پرستار های این جا، همه از یک طرف دیوانه بودند! در مورد احسان به من چه می گفتند؟! احسان و احساس؟ مراقبت از من؟ بغل کردن من! داغی گُر گرفتن گونه هایم را به خوبی حس می کردم اما کماکان منطق من، زیر بار نمی رفت. همان پرستار دیشب برای بررسی کردن وضعیتم به سوی تختم آمد؛ از او پرسیدم:
- خانم ببخشید این پرستارا چی می گن؟
لبخندی روی صورت مهربانش، مهمان شد.
- همکارا، چی گفتن بهت دخترم؟
- چرت و پرت...
- خوب چیا مثلا؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم؛ کنارم، گوشه ی تخت نشست و گفت: در مورد اون اقا؟
چشم هایم گرد شد. ادامه داد.
- تعجب نکن دخترم. اون اقای مغرورِ جذاب، از دیشب معروف شده بین ما...
- به چی معروف شده!؟
مکثی کرد و به عمق چشمانم نگریست سپس دستش را روی قلبم گذاشت.
- این که عاشقه...
حرفش را تکرار کردم... عاشقه!... احسان عاشقه؟ اب دهنم را به زور فرو بردم.
- خوب مبارکه... به سلامتی... حالا عاشق کدوم بخت برگشته شده؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۹