پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هشتم
باخنده گفتم :
بی خیال مامان بزرگ حرفای خوب بزنیم دیگه ... .
هردو به کنایه من خندیدند و خاله گفت :
انشاءا.. همه جوونا خوشبخت بشن .
کیان منم عاقبت بخیر بشه .
بچه ام سی و چند سالشه .
دیگه داره از وقت زن گرفتنش می گذره .
مادربزرگ : نگفته کی برمیگرده ؟
- چرا ... گفت سه شنبه می یاد .
تا سه شنبه هر روز بعداز اینکه ازمحل کارم تعطیل می شدم برنامه داشتیم .
یک شب دسته جمعی سینما رفتیم .
یک شب رفتیم منزل المیرا و میلاد و من مجبور بودم اشاره ها و نگاههای هرزة میلاد را در تمام مدت تحمل کنم و حرفی نزنم .
او از کوچکترین موقعیتی برای نزدیک شدن به من استفاده می کرد .
حتی زمانیکه با پارمیدا به اتاقش رفته بودم تا او را بخوابانم بی خبر وارد اتاق شد .
بلافاصله شالم را سرم کردم و معترضانه گفتم :
لطفاً دفعه بعد در بزنید .
پوزخندی زد و روی تخت پارمیدا کنار ما نشست ،
چشمکی دور از نگاه پارمیدا تحویلم داد و گفت :
حالا چرا اینقدر از ما رو می گیری؟
حیف موهای به این خوشگلی نیست.
با عصبانیت برخاستم و به پارمیدا گفتم:
پارمیداجون خاله، من کار دارم ، بابا جون برات قصه می گه.
اتاق را که ترک کردم نفس راحتی کشیدم.
به حال المیرای بیچاره تأسف می خوردم چرا که میلاد به مراتب بدتر از پدرش بود و داشت زیر گوش المیرا به او خیانت می کرد .
المیرای ساده و بدبخت حاضر بود قسم بخورد مردی به پاکی میلاد در دنیا وجود ندارد . شاید هم تقصیر المیرا نبود، بلکه میلاد نقشش را عالی بازی می کرد.
آن شب وقتی به خانه بازگشتیم جواد با من تماس گرفت و خواست برنامه ام را برای آخر هفته تنظیم کنم تا مرا با همکار و دوست قدیمی اش آشنا کند.
تا آخر هفته تمام کارهایی را که به دوشم محول کرده بود انجام دادم
و در پایان ساعت کاری روز پنج شنبه با سارا و جواد همراه شدم تا به محل کار دوستش برویم.
جواد رانندگی می کرد و از اخلاق دوستش برایم می گفت
سارا که جلو نشسته بود حرفهای او را تأیید می کرد :
نباید زود کنار بکشی ...
باید پشت کار داشته باشی تا بتونی با این دوست من کنار بیای ...
یه کمی اخلاقش بد هست اما کارش رو بلده .
برنامه ای بیرون می ده که حرف توش نباشه .
باید فکرهاتو بکنی ببینی می تونی باهاش کنار بیای یا نه ...
در هر صورت چون مطمئن نیستم بتونی با سخت گیریهاش و بداخلاقیهاش کنار بیای همین حالا بهت بگم که در دفتر ما همیشه به روت بازه .
هر وقت خواستی برگردی قدمت روی چشم ... .
- ممنون . شما به من لطف دارین .
- امیدوارم بتونم محبتتون رو جبران کنم .
- اصلاً این حرفها رو نزن که دلخور می شم ... .
هر چه بیشتر خیابانها را به سمت شمال شهر پشت سر می گذاشتیم استرسم بیشتر می شد.
حس می کردم هیچ وجه تشابهی با آدمهای آنجا ندارم .
مدام قیافه هایی را که ممکن بود ببینم در ذهنم مجسم می کردم .
بالاخره مقابل ساختمان شیکی توقف کردیم... . وای !!
چه ساختمانی بود !
مثل الماس می درخشید و تمام نمای بیرونی اش با گرانیت مشکی کار شده بود .
شیشه ها همه قهوه ای سوخته و درب ورودی اش نیمه باز بود :
همین جاست . طبقة چهارم ... .
ساختمان کلاً شش طبقه بود .
وقتی پیاده شدیم دل توی دلم نبود .
با اشاره از سارا پرسیدم :
سر و وضعم خوبه ؟
– عالیه ! نگران چی هستی ؟
- بی کلاس نیستم ...؟
سارا به حال و روزم خندید :
نه دیوونه !
از همه شون بهتری غمت نباشه .
فقط خودت رو اینقدر شل نگیر .
صاف بایست .
محکم صحبت کن .
بذار فکر کنن خیلی حالیته .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی