پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 78
نهال متعجب نگاهش کرد، برایش دشوار بود که برادر همیشه سرخوشش را اینگونه ببیند.
-چی شده؟ یعنی اگه تو نمی گفتی یکی یکی بفرستمشون، می خواستم همه رو با هم راهی اتاقت کنم؟
امید در جواب خواهرش هیچ نگفت و به اتاقش رفت. نهال، خانم جوانی که برای مشاوره آمده بود را به اتاق دعوت کرد. بعد از آن سمت من آمد و به خوش آمدگویی پرداخت.
-چی شده؟
با هم دیگر نشستیم، فرد مقابلم بهترین راز داری بود که می شناختم، از آن مهم تر او بیش از این که من متوجه ی احساسات امید نسبت به خودم شوم، متوجه شده بود.
-ساحل؟ حرف بزن لطفا.
با صدایش از انزوای خویش برون آمدم و سرپوشی ضخیم، بر احساسات نا به جایم گذاشتم.
-تو که از همه ی ماجرا و احساس امید نسبت به من خبر داری‌. امروز مجبورم کرد به حرفم بیام.
اضطراب، تشویش، واهمه یا احتمالا هیچ کدام، زیبایی چشمانش را فرا گرفت.
-خب اون که بله رو گرفته، مشکل کجاست؟
-من ازش خواستم به هیچ کس حرفی نزنه، تا یه مدت کوتاه.
هیچ نگفت، تنها سکوت را ترجیح داد. شاید این دفعه چون پای برادرش وسط بود، نمی خواست مرا درک کند و منصفانه لب به حقایق برچیند.
-چرا این رو ازش خواستی؟
برای اولین بار، دوست همیشگی ام مرا سوال و جواب کرد، چرا و چه قدر طعم این سوال برایم زهرآلود بود که دستگاه گوارشم را منقلب و متحول ساخت؟
-من خیلی کار نیمه تمام دارم، همش مشکل روی مشکلم میاد، حداقل نباید به تویی که اگه از خود من بیشتر خبر نداری کم تر هم نداری توضیح بدم.
تره ای از موهای آرایش شده اش، روی پیشانی اش افتاد، حوصله اش را سر برده بود که آن ها را زیر مغنعه فرو برد و کلافه تماشایم کرد، نمی دانم دلیل کلافه گی اش من بودم یا موهایش؟
-ساحل! اگه امید باهات باشه می تونی همه ی مشکلاتی که الان به خاطرشون به احساساتش پشت کردی رو راحت تری حل کنی.
خواهر و برادر مرا در میدان جنگ نا برابر و نا عادلانه ای رها کرده بودند، مدام سر شمشیرم را به طرف سینه ی خود می چرخاندند و می خواستند مغلوبشان شوم تا پیروزی را از آن خود کنند.
-نهال، من باید قسمت های آخر پازل زندگیم رو خودم پر کنم، تا وقتی که همه ی تیکه هاش رو اون جایی که باید، نذاشتم تن به این وصلت نمی دم.
خنده ی تمسخر آمیزی که دلم را چنگ انداخت، به رویم پاشید.
-فقط بهونه میاری، چرا حرفت رو نصفه و نیمه رها می کنی؟
-بهونه نیست، تو حق داری که از برادرت در مقابل من دفاع کنی، ولی همه ی این کار هام دلیل داره. به مرور زمان همتون درکم می کنین.
اشک در نظرگاهش گرداب شوری را به ارمغان آورد و دیده های من را هم نمسار ساخت. به خدای احد و واحد دلم ذره ای به اینگونه دیدنش رضا نمی داد و روحم سرگشته می شد.
-ساحل! امید یه بار شکست خورده؛ بد جوری هم خورده، تحمل دوباره مغلوب شدن رو نداره، ادای آدم های قوی رو در میاره چون فکر می کنه شاد نشون دادن خودش در مقابل بقیه وظیفشه، به درونش نگاه کنی می بینی یه آدمیه که پر از احساس ترس از دست دادن کسانیه که براش عزیزن و دوستشون داره.
نهال را به طرف خود کشاندم و کنارم نشاندم، باید به او می فهماندم من با احساسات بردارش بازی نخواهم کرد و به عهدم وفا دار می مانم.
-نهال، نگرانیت رو درک می کنم، خوب می فهمم چی می گی. ولی من قصد بازیچه کردن امید رو ندارم، اصلا من حق همچین کاری رو به خودم نمی دم، بله رو دادم، پس بدون تا پای جونم هم شده بهش نارو نمی زنم. فقط یکم وقت می خوام زندگیم رو به راه بشه و سرسامون بگیرم.
در آغوشم کشید، همانگونه ماند و لب به سخن برچید.
-خیالم رو راحت کردی، می دونستم اهل این کار ها نیستی ولی لازم بود تا از زبون خودت بشنوم. ببخش بی جا مواخذه ات کردم.
-فدای سرت، حالا پاشو یه چای نهال پز مهمونم کن که یخ بستم.
گونه ام را بوسه ای زد و به سمت سماور برقی رفت تا بساط چای را راه بیندازد.
-ای به چشم، همین الان، شما جون بخواه.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی