👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت دهم
لحن تحقیرآمیزش داشت اشکم را درمی آورد.
به زحمت نفسم را بیرون دادم و سعی کردم اشکم سرازیر نشود.
در برابر بزرگی و پختگی او کم آورده بودم :
ببخشید مزاحمتون شدم .
خواستم بلند شوم که با تحکم گفت :
بشین بچه ... . برخاستم و با لحن ملایم گفتم :
لطفاً توهین نکنید آقا ... .
به سمت در خروجی اتاق حرکت کردم .
دستم را روی دستگیرة در گذاشتم که گفت :
پایین منتظر باش می رسونمت .
بغضم را فرو خوردم :نه ، خودم می رم.
نگاه وحشی و بی پروایش را به من دوخت :
چیه بیرون کسی منتظرته ؟ کنایه اش تکانم داد .
خودم را به نفهمی زدم .
همین را کم داشتم که در موردم چنین فکرهایی بکند: نه ، کی می تونه منتظرم باشه ,فقط نمی خوام مزاحمتون باشم .
سرش را پایین انداخته بود و مشغول نوشتن بود: نیستی ...
دو دقیقة دیگه پایینم .
بی آنکه حرف دیگری بزنم از دفترش خارج شدم .
بچه های دفتر طوری با من خداحافظی می کردند گویی با همکار صمیمی شان خداحافظی می کنند.
از ساختمان که خارج شدم هوا تاریک بود .
سوز سردی می وزید .
از فرط سرما کلاه بافتنی که داخل کیفم داشتم روی سرم کشیدم .
نمی دانم در درونم چه می گذشت ، هرگز حتی تصورش را نمی کردم که در اعماق وجودم حس مرموزی نسبت به آقای زند داشته باشم .
حسی که باعث می شد از توجهش لذت ببرم .
حسی که حتی از فکر کردن به آن می ترسیدم .
آیا ممکن بود تعبیر این احساس همان عشق باشد؟!... .
سرم را تکان دادم تا ذهنم از این اراجیف خالی شود .
سردم شده بود، خودم را بغل کرده بودم و به عبور و مرور ماشینها و آدمها در آن خیابان عریض نگاه می کردم :
سردته ؟ صدایش از پشت سر مرا ترساند .
برگشتم و نگاهش کردم.
حالا که کنارم ایستاده بود بیشتر می فهمیدم چه قد کشیده ای دارد .
-زود سوار شو ... .
او دزدگیر ماشین را زد و هر دو بلافاصله سوار شدیم .
فضای ماشین وحتی صندلیها هم یخ بودند .
از فرط سرما می ترسیدم به تکیه گاه صندلی تکیه کنم مبادا سرمای صندلی بدنم را سردتر می کرد.
اما او گویی کاملاً گرم بود و سرما اثری دراو نداشت .
– چقدر سرده . یخ زدم .
در حالیکه به حرکت درآمده بودیم نگاه گذرایی به من انداخت و چیزی نگفت .
از حرف زدن پشیمان شدم .
من هم سکوت کردم .
دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و بالاخره بعد از طی مسافت طولانی در سکوت گرم ماشین به مقصد رسیدیم .
کنار خیابان توقف کرد و قبل از اینکه پیاده شوم نگاه جدی اش را به من دوخت :
اگر خواستی با ما بیای فردا صبح آماده باش .
صبح که سیمین جون رو می رسونم می آم دنبالت ...
ساعت نه صبح. کاملاً غافلگیر شده بودم .
باورم نمی شد او مرا پذیرفته باشد... .
دو هفته از شروع کارم می گذشت به همه چیز عادت کرده بودم بجز اخلاق بد آقای زند و البته متوجه چیزی شده بودم که باورش برایم سخت بود.
اما متأسفانه حقیقت داشت .
حقیقتی که خود سعیده برایم بازگو کرده بود .
او با آقای زند رابطه داشت . آنهم چه رابطه ای !
سعیده عاشق و شیدای او بود .
حاضر بود همه چیزش را فدای این رابطه بکند .
آنشب توی سفر آخرمان داخل هتل هم اتاق بودیم و او خیلی راحت مرا میهمان سفرة دلش کرده بود .
طوری از آقای زند صحبت می کرد که گویی از معبودش حرف می زند.
نگاهش در تاریک و روشن اتاق زیر نور ملایم و زرد رنگ آباژور می درخشید.
او روی تختش نشسته بود و گیسوان خیسش را شانه می زد .
من هم روی تخت خودم روبه رویش نشسته بودم و بالشم را بغل گرفته بودم :
اونم به اندازه ای که دوستش داری دوستت دارد؟!
سعیده پوزخندی زد :
چی می گی دیوونه .
واسة اون مثل من کم نیست .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۲۹