پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 79
بعد از تناول کردن چای خوش طعم نهال، کمی دیگر به صبحبت کردن پرداختیم، آن قدر در عمق نا گفته هایمان فرو رفته بودیم که گذر زمان را احساس نکردیم. ساعت کاری نهال که پایان یافت هر دویمان به دنبال دریا رفتیم و به خانه برگشتیم. یک راست سمت آشپرخانه رفتم و شروع کردم به غذا پختن. نهال به کمکم آمد.
-غذامون چیه سر آشپز؟
قابلمه را روی اجاق گذاشته و شعله های شناور را روشن کردم، همان طور که مشغول دم کردن آب درون قابلمه بودم، پاسخ نهال را دادم.
-دست پیش می گیری که پس نیفتی؟
پشت سرم قرار گرفت و صدایش که مملو از مطایبه بود، روانه ی سلول های خاکستری مغزم شد.
-چطور؟
-این که می گی سر آشپز؟
خندید و صدایش در کوه و کمر روح بیمارم به قدم زدن پرداخت، کاش همیشه خواهرانه در کمینم باشد و هرگز مرا مورد قضاوت قرار ندهد.
-الحق که باهوشی، بله گفتم سر آشپز که دیگه من توی آشپزی بهت کمک نکنم.
سمتش رفتم و در آغوشم کشیدمش، بانگ بیم ناک بطنم را آرامشی شگرف و نادر تسخیر کرد و او هم مرا محکم، آن طوری که صدایم در آید میان آغوش خود اسیر کرد.
-نمی خواد کمک کنی، چون کار سختی نیست خانم تنیل.
مغنعه اش را در آورد و گیره ی موهایش را گشود، به تارهای پریشانی که در هوا شناور بودند نگریستم و لذت بردم.
-شما لطف کن برو، فقط کافیه همین کار رو کنی چون من به غذایی که آغشته از مو باشه عادت ندارم.
خنده ای ضمیمه ی این سخنم کردم، مشتی ضعیف روی بازویم زد و با اعصبانیت تصنعی لب به تعرض برگشود.
-خیلی بدجنسی، حالا که این طور شد من غذا رو درست می کنم.
به کابینت تیکه دادم و برای آن که بیشتر حرصش را در بیاورم و بحث بچگانه مان را پیچیده سازم، به حرف آمدم.
-ساحل بس می کنی یا این که با همین ملاقه لبات رو بچسبونم به هم دیگه؟
-اه نهال، چه قدر خشن بودی و رو نمی کردی. حالم بد شد.
جلو آمد و من در پی راه فرار، به اطرافم نگریستم.
-از این بیشتر هم هستم، باش تا نشونت بدم.
صدایی نگاهمان را به عقب برگرداند و آبی که از قابلمه در حال سیلان بود در تیررس دیدمان قرار گرفت.
-اه نهال، بگم خدا چی کارت کنه! انقدر من رو به حرف گرفتی ته قابلمه ی بیچاره هم سوخت.
بلند خندید و فارغ‌بال روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه برد.
-آخیش، خیالم راحت شد.
نگاه غضبناکی به حرکات پاشنه سابیده اش انداختم و سمت برنج های خام و نپخته رفتم، آن ها را درون محتوای قابلمه ریختم و سرش را نهادم.
-خیلی حرف می زنی‌.
خواست جوابم را بدهد که دریا آمد و هر دو صمت را تقدم خواندیم و هیچ نگفتیم.
سرفه کنان سمتم آمد، چشمان خمارش آرامش حاصل شده در جانم را زدود. قدم های باقی مانده را برداشتم و جلویش به زانو در آمدم.
-دریای من؟ خوبی؟
چشمانش را مالش داد و صدای گرفته اش بر منهای درون ذهنم به علاوه گشت.
-گلوم درد می کنه.
روی صندلی نشستم و او را روی پایم گذاشتم.
-الهی قربونت برم، سرما خوردی‌.
نهال دستش را بر پیشانی اش گذاشت و تشخیص داد تب دارد و باید پاشویایه اش کنیم. دریا را به اتاقش بردم و نهال با یک تشت پر از آب و چند تکه پارچه به جمع مان پیوست. دریا ترسیده و کاسه ی چشمانش سرخ بودند، با دیدنش نگرانی در زیر پوستم دوید و خون در رگ هایم به جوش آمد.
-نترس عزیزدلم؛ فقط تبت رو میاریم پایین.
من دست و پاهایش را پاشویه کردم و نهال پیشانی اش را.
-نگران نباش ساحل، چیزی نشده که این طوری رنگ عوض کردی. انشالله با همین خوب می شه، نشد هم می بریمش دکتر.
دریا با شنیدن اسم دکتر به گریه افتاد.
-ساحل من دکتر نمی رم.
اشک گوشه ی چشمانم را پس زدم. در تلاش بودم تا افکار فاسد که داشت قدرت تکلم را از زبانم قاصر می کرد بزدایم.
-باشه عزیزم نمی ریم، گریه نکن.
نهال با تحکم نامم را روی زبان جاری کرد و نگاه عاقل اندر سفیه ای نثارم ساخت.
-ساحل!

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۲۹
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی