👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
به راستی در ان عضو صنوبری چه چیزی رخ می دهد که افتضاح ترین موجود عالم در چشم تو بی نقص ترین موجود جلوه گر می شود.؟ مگر معشوق چه چیزی دارد که عاشق از همه چیز دست می کشد تا لحظه ای فقط دمی او را داشته باشد؟ وقتی دل در گرو دیگری می گذاری چرا تمام عالم ناامن است و فقط در حوالی اغوش معشوق می توانی دمی پلک رو هم بگذاری و ارامش یابی؟ فصل پاییز بود و برگ ها رقصان در جشن برگ ریزان داوطلب می شدند و یکی بعد از دیگری به ضیافتی دلکش دعوت می شدند. وقتی درختی بارش کم شود انجاست که به تولدش نزدیک می شود. در انتهای پاییز انگاه که درخت عاری از برگ و پوشش شود درست همانجاست که شروع به جوانه زدن می کند... می شکفد و گل می دهد. درست احوال زندگی بر روی این کره ی خاکی هم به همین شکل است. وقتی که عاشق می شوی به ارامی شوق امید انگیزه حال خوب و همه ی انچه که جز وجودی انسان است را از دست می دهی و دیگر برایت احساسی نمی ماند... به تاراج رفته است هر انچه که داشتی.. چهل روز از ان ماجرا می گذرد. چهل روز سوگواری کردم. نه لزوما برای از دست دادن عماد نه... برای از دست رفتن خودم. برای از دست رفتن روز هایم احوالم و هر انچه که عماد با خودش برای همیشه به یغما برد. در طول این یک ماه و چند روز من کمی لاغر تر ولی پخته تر شدم. رفتن عماد نقطه عطفی در زندگی من بود. درست شروع زندگی دوباره. اما بااین تفاوت که من خود حقیقی ام را بهتر شناختم. از دوستانم برایتان بگویم. میترا با غفاری ازدواج کرد و هر دو برای ادامه ی تحصیل به خارج رفتند. هستی و بهزاد هم نامزد کردند و تصمیم گرفتند مطبی کوچک بزنند و کار درمان را شروع کنند. احسان هم از ان روز که مرا از بیمارستان به خانه رساند به ماموریت رفت و اکنون ما منتظر برگشت او هستیم تا مراسم عروسی نگار و سینا جان را به پا کنیم. سینا و پوریا با شراکت هم دیگر دفتر مهندسی در یکی از بهترین نقاط تهران زدند و پرو--ژه های ساختمانی زیادی را قبول کردند. خدارا شکر کار و بارشان روبه راه است. مادر هم همچنان ورزش و با شگاه رفتن را از قلم نینداخته و مانند قبل ادامه می دهد. بابا هم دچار عارضه ی نفس تنگی شده و هر از گاهی اکسیژن لازم می شود . نا گفته نماند که قلبش گاهی تیر می کشد و دیگر به اداره نمی رود. خاله نسترن و همسرش هم صاحب فرزند دومی شدند. زندگی همچنان باوجود سختی ها و تلخی ها و شیرینی هایی که در دل سختی هایش دارد می گذرد. هنوز صبح ها خورشید می دمد و شب ها ماه به مهمانی می اید. تنها زندگی من به سرانجام نرسیده... که البته مادر می خواست مرا به خواستگاری که این اواخر اماده بود بسپارد اما من هنوز چموش بودم و از زیر بار ازدواج های سنتی در می رفتم. اواخر ترم هشت بودم و دوره کارشناسی هم در حال اتمام بود. در بعضی از کارگاه های روانشناسی شرکت می کردم اما دلم خیلی خواهان ادامه دادن نبود. در وجودم احساس خلا می کردم. روزهایم دوره تکرار به خود گرفته بود. به انتظار یک اتفاق شگفت انگیز روزهایم را به شب وصله می زدم. پاییز با ان هم شکوه و جلال با ان هم رنگ های قشنگی که هیچ کدام در بهار یافت نمی شدند بالاخره رخت سفر ببست و دنیارا به دست زمستان سپرد. دایی جواد عصر روز برفی به منزل ما امد. بابا درحال تماشای اخبار بود و مامان هم درحال تهیه ی سوپ جو بود. درب سالن را باز کریم. بعد از سلام و احوال پرسی دایی روی مبل کنار بابا نشست و من و مامان هم روبه رویش نشستیم. دایی لبخندی زد و گفت: چه خبرا؟
مامان ادامه ی حرفش را گرفت و گفت: خبر سلامتی. داداش معلوم هست کجایی؟ می دونی اخرین باری که همو دیدیم موقع شب خیر ساتیار بود؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۳۰