پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 80
هیچ نگفتم، زبان و ذهنم مدام ذکر مصیبت سر می دادند و دانه های تسبیح درون دست تفکرم پایانی نداشت و مدام افکار منفور را در سرم جولان می دادند. بعد از گذشت نیم ساعت تب دریا کاهش یافت، من و نهال آسوده کنارش دراز کشیدیم و برای آن که از کسالت خارجش کنیم مشغول بازی با او شدیم.
به سختی از دریا دل کنده و سوار بر قطار شدیم. با نگاه های آخرم به امید فهماندم مراقب دریایم که با ارزش ترین موجود زندگی ام به حساب می آید، باشد تا خار به پایش نرود و قلب پر تلاطم مرا بیش از این آزرده خاطر نسازد. نهال دستان یخ زده ام را فشرد و برای آرامش روحم و بازگشت هر چه زودتر سوی دریا، آرامم کرد. پرده را کنار زدم، دوست داشتم بلور بین مان را از هم بشکافم و به طرف خواهرم که داشتم در غربت رهایش می کردم پرواز کنم، اما من آن پرنده ای نبودم که می خواست روی شانه ی یار خود بنشیند، من می خواستم او را روی شانه ی خود بیندازم و نگذارم لحظه ای میان مان فاصله حاصل شود. اما من نیز باید می رفتم! باید علامت سوال های زندگی ام را به نقطه دگرسان می ساختم. آوای ریل های قطار مانند ناقوس مهلکه در سرم طنین انداز شد. تا بی نهایت دلتنگ و درمانده ی دریا گشتم. حال احساس یعقوبی را داشتم که یوسفش را از او دریدند و او از درد فراق نیمه ی جانش یک روزه پیر و ناتوان گشت. نهال برای عوض کردن حال و هوایم موسیقی ملایم گذاشت.
-ساحل؟ مگه ما چند روز می خوایم اون جا بمونیم که این طوری داری بی تابی می کنی؟
-درسته، من دارم شلوغش می کنم.
اشک هایم را از روی چهره ام را زدودم و لبخندی بر لبانم آوردم. من نیز قولی به خود داده بودم، قرار بود مقابل دیگران ضعف نشان ندهم و همانند آدم های بی اراده عمل نکنم. نقابی بر صورتم نشاندم. خود حقیقی ام را در کلبه ی احزان یعقوب مخفی ساختم و با همراه همیشگی ام خود را مشغول کردم.
مسیر طولانی را پشت سر گذاشته بودیم و چیزی نمانده بود به تبریز برسیم. نمی دانستم در شهر غربت باید چه ها می کردم! نه کسی را داشتم و نه جایی را می شناختم. کاش می گذاشتم امید همراه مان بیاید تا کمی کارم را آسان تر سازد. سرم را به شیشه تکیه دادم و آسمان را نگریستم، ستاره باران و مهتابی بود، اگر در حالت طبیعی قرار داشتم می توانستم بگویم می شود با تماشا کردنش دلت شاد شود اما حال خوش نبودم و داشتم سوی کسی که فقط مرا به دنیا آورد می رفتم. درست یا غلط کارم را نمی دانستم. من فقط می رفتم اما خود را دست خدایم سپرده بودم، می دانستم هست و تنهایم نمی گذارد. همانند همیشه و وقت های دیگری که دستم را در دستانش گرفت و از زمین جدایم کرد.

بعد از رسیدنمان به تبریز، مستقیم به هتلی که امید قبلا برایمان رزرو کرده بود رفتیم. هوا به شدت سرد بود و برف با دانه های سفیدش تمام شهر را همانند نو عروسی سفید پوش کرده بود. بعد از آن که حمام کردیم و خستگی مسافت راه را از تنمان خارج ساختیم، به رستورانِ هتل رفتیم. وقتی غذای مان را صرف کردیم، به قصد راه رفتن در هوای برف باران، از هتل خارج شدیم. کلاهِ بافت رنگین کمانی ام را به گوش هایم چسباندم، با این که دستانم در دستکش و پاهایم درون چکمه چرم قرار داشت، باز هم سرمای هوا و تشدد برف گریبان را گرفته بود. به اطراف نگریستم، ذهنم را از همه جا فارغ ساختم و به لذتی که حاکی از اطرافم بود و از درصد بالای زیبایی آن مکان نشات می گرفت و وجودم را تصاحب کرده بود دل سپردم. گل های سرخ و سر برون آورده از میان یخ هایی که به رنگ لباس عروس و منجمد گشته بودند، سلول های خفته در وجودم را هوشیار ساختند تا از عنایت کردن این منظره بی بهره نمانند. نوای خوش آهنگ، خرچ خرچ برف ها زیر پاهایم، لذتی عمیق را میان قلبم غلتاند‌. نهال کنارم آمد و دستش را اطراف بازویم حلقه کرد‌‌.
-ساحل، دارم منجمد می شم‌.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی