👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت دوازهم
اتاقهای هتل همگی رو به جنگل بودند . باران به شدت می بارید و صدای رعد و برق دل را آشوب می کرد .کیان تازه از حمام بیرون آمده بود. زیر پوش رکابی و شلوار اسپرت به تن داشت و با حولة کوچکی سرش را خشک می کرد . عضلات قوی و مردانه اش حکایت از بدن نیرومند او داشت . سعیده آنشب هم میهمان اتاق او بود . اما باید کم کم رفع زحمت می کرد . بلوز آبی و شلوار سپیدی که به تن داشت مثل همیشه خواستنی اش کرده بود. فنجان قهوه را به دست کیان که پشت پنجره ایستاده بود داد و نگاه عاشقش را به مرد دوخت : سر دردت خوب شد ؟
کیان فنجان را از او گرفت و به لبهای خوش فرمش نزدیک کرد : یه کمی بهترم ... . هنوزجمله اش تمام نشده بودکه سعیده جلو دهانش را گرفت و در حالیکه بالامی آورد خودش را به سرویس دستشویی رساند . مدام عق می زد و بی آنکه چیزی بالا بیاورد حس می کرد تمام عضلات معده و شکمش منقبض می شوند . وقتی حالش بهتر شد و بی رمق راست ایستاد متوجه کیان شد که کنار در سرویس دستشویی ایستاده بود. با تردید و شاید هم عصبی نگاهش می کرد . دخترک در حالیکه سعی داشت نفس تازه کند از آنجا خارج شد ودر جواب نگاه شماطت بار کیان محتاطانه گفت : چیزیم نیست. کیان که فنجانش را روی میز کنار پنجره گذاشته بود یقة دخترک را آرام گرفت و او را به دیوار پشت سرش تکیه داد : بهتره که نباشه سعیده ... روز اول بهت گفتم که زرنگ بازی نداریم . سعیده در حالیکه خودش هم نمی دانست چه مرگش شده است ملتمسانه به او چشم دوخته بود : چیزی نیست به خدا ... خودتو نگران نکن .
– میدونی که من از کسی مثل تو فرشته هم نمی خوام چه برسه به بچه.پس حواست روخوب جمع کن.
– میدونم ... . حواسم جمعه.
کیان او را رها کرد و برای لحظه ای طولانی با اکراه سرتاپای دخترک را برانداز کرد : خوبه ! حالا دیگه برو لباست رو بپوش برگرد اتاقت... .
نمی دانم آنشب چه شده بودکه دندانم دردگرفته بود.داشتم ازدرد به خودم می پیچیدم فرشید یکی از بچه های گروه که تقریباً بیست سالش بود و به خاطر قد و قواره ی کوتاه و ظریفش اورا فرشید کوچولو مخاطب قرار می دادند به من مسکن داد اما مسکنش فقط دردم را برای یک ساعت کمی تخفیف داد. خبری ازسعیده نبود ومعلوم هم نبود کدام گوری بود . گرچه ... میشد حدس زد سرش کجا بند است . یاسمین یکی دیگر از بچه های گروه که چند سالی از من بزرگتر بود ودختر آقای فتحی رانندة گروهمان بود داخل اتاق کنارم بود و سعی داشت مرا به حرف بگیرد تا دردم را کمی فراموش کنم. او و آقای فتحی تنها کسانی بودند که آقای زند با ایشان محترمانه رفتار می کرد و یاسمین را یاسمین جان خطاب قرار می داد ... . دردم آرام نمی شد و اشکم داشت در می آمد که سعیده وارد اتاق شد ... . مثل همیشه شاد و شنگول نبود . با دیدن من و یاسمین و اشکهای آویزان من حال خودش را فراموش کرد و در حالیکه با دلسوزی کنار تختم می نشست پرسید : الهی قربونت برم ! چی شده ؟!
یاسمین : چندساعته دندونش درد می کنه بی تابش کرده .
- قرص خوردی ؟
یاسمین : آره بابا ، فرشید یه مسکن بهش داد فایده نکرده .
– خب برو آقای زند یه نگاهی بهش بندازه .
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۳۰