پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
خندیدم، دلم برای دخترکی که داشت آدم برفی می ساخت ضعف رفت؛ چه قدر شبیه دریایم بود.
-نهال بریم آدم برفی بسازیم؟
ایستاد و مرا هم مجاب به ایستادن کرد‌. با آن شالگردنی که نیمی از چهره اش را پوشانده بود، حرف زدن برایش دشوار بود.
-ساحل بیخیال شو، من همین طور دارم مثل ربات راه می رم، دستم به برف بخوره که دیگه شبیه بهش می شم.
خندیدم و دستش را گرفتم و به دنبال خود کشاندم.
-غر زدن و نمی نونم نداریم، باید آدم برفی درست کنیم.
-پس از من نخواه کلاه و شالگردنم رو بدم به آدم برفی‌.
این نوع گفتارش به یاری خنده ام شتافت و به فراخناتر ساختنش پرداخت.
-باشه با من. ولی‌‌‌...
مقابلش ایستادم و به دکمه های پالتویش نگاه کردم. گویی خواسته ام را از چشمانم خواند که لب به خرده گیری بر گشود‌.
-فکرش رو هم نکن.
-لطفا!
-چرا از خودت مایه نمی ذاری؟
دستانم را زیر بغل برده و با لودگی در چشمانش خیره گشتم.
-اگه دکمه ای رو پالتوی من دیدی قبول می کنم.
خودش نیز به گفته اش خنده ای کرد و خم شد تا گوله برفی را سمتم پرتاپ کند که ضمیرم اجازه نداد تا مغلوب او شوم و قبل از آن برفی در مشت هایم شکل توپه ساختم و سویش پرتاپ کردم‌. فریادش بلند شد، از فرصت استفاده کرده و تکه ای دیگر برف برداشتم. قبل از آن که کاملا به حالت ایستاده باز گردم، ماهیچه های چهره ام از شدت سرما خشکید. صدای خنده ی نهال به گوشم آشنا آمد. حریصانه برف را از صورتم کنار زده و دنبالش کردم. حدود یک ساعت، بی آن که به عابر های پیاده و نگاه تاسف برانگیز عده ای از آنان توجه کنیم به برف بازی پرداختیم،. بعد از آن شروع کردیم به آدم برفی ساختن. همه ی کارهایش گردن من افتاده بود و نهال فقط تماشا و تشویقم می کرد. آخر سر دکمه های پالتویش را در آورده و برای آدم برفی مان گذاشتم. دو تکه چون برای دست هایش قرار داده و شال گردن کلاه مرا هم اضافه کردیم. هنگامی که آماده شد چندین عکس به عنوان یادگاری انداختیم، با خود عهد بستم روزی دریا را به این جا بیاورم و رهایش کنم تا هر چه قدر دلش می خواهد بازی کند. بی آن که بگویم حواست باشد سرما نخوری، کمی بازی کن می خواهیم برویم، آن جا نرو و...
فقط آزادانه رهایش سازم و اجازه دهم یک دل سیر بهش خوش بگذرد.

آدرسی که در نامه ی پدرم حک شده بود را به راننده سپردم. بی قرار بودم، سرگشته ی و درمانده؛ همانند ماهی که از دریا جدایش کرده بودند. داشتم به دیدن شخصی می رفتم که نُه ماه مرا در بطن خود پروراند و سپس به حال خود رهایم کرد. شاید بی انصافی باشد گر بگویم با میل و اراده ی خویش مرا دست کسانی که نمی شناخت سپرد، اما در هر حال و به هر طریقی که بود از من، دخترش، کسی که از وجودش ریشه گرفته بود گذشت. میان انفرادی به دام افتاده بودم، در قدم به قدم هایی که می پنداشتم، نهال همراه و پا به پایم بود، اما احساس می کردم خود نیز در غلاف منفردی مستور گشته ام که هیچ گونه نمی توانستم دست بر طناب آن غلاف برچینم و گره های در هم تنبیده اش را از اطراف خود بگشایم. قایق خیال تقیل و واژگونه ام در کلیشه ای ترین حالت ممکن در حال موج گرفتن و جولان دادن به خود بود که دست نهال مرا از برخورد به موج سنگی ساحل وا داشت.
-خوبی عزیزم؟
-باید باشم؟
دستش را روی دستم گذاشته و محکم در هم فشرده شان ساخت.
-سوالم بی ربط بود؛ چون از رنگ پریده و دست های مثل یخت هویداست که نا آرومی.
فقط نگاهش کردم و هیج نگفتم.
-حالت بده و این طبیعیه؛ اما باید به خودت مسلط باشی تا بتونی با اون افراد رو به رو بشی‌.
از خدای علی و محمد، طلب کمی صبر کردم، صبری از جنس مرغوب یا اگر لطفش را به حد برساند، صبر ایوب!
-دارم می رم دیدن کسی که از وجودش جون گرفتم، از وجودمه، ا...اما نمی دونم زنده ست یا مرده. چطور خودم رو به بیخیالی بزنم و فکرم رو از اون جا فاصله بدم؟!
به صندلی ماشین تیکه داد و سرم را روی شانه اش گذاشت، مستحکم بود اما نه برای منی که خانه ی امن و امانم را در غربت رها کرده و در پی مادری آمده بودم که هیچ از او نمی دانستم!
-خواهش می کنم آروم باش، داری خودت رو نابود می کنی.

نوشته : نگین شاهین پور

ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان چشمها هم نفس میگیرند (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی