👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 81
دایی سرش را کج کرد و گفت: درگیر بودم خواهر خانم.
- درگیر شادیا باشی. چی شده یاد ما افتادی؟ خیره...
سرفه ای کرد و گفت: جهاز نگار تمام و کمال حاضره. راستش خانواده ی خانمم اینا گیر دادن که چرا شما مراسم نگار رو نمی گیرین!
بابا نفسش را بیرون فوت کرد و گفت: جواد جان وسایل سینا هم یک روزه سفارش می دیم و اماده فرض کن.
دایی سرش را تکان داد. مامان نگاهش را از بابا گرفت و به دایی زل زد.
- خوب خان داداش. مشکل چیه؟
- مشکلی نیست خواهرجان. گفتم اگر شمام راضی باشین قبل عید مراسم رو بگیریم. این دوتا جوون هم سر خونه زندگیشون برن.
مامان گفت: احسان برگشته؟
- اره دیروز برگشته. مامان نوچ نوچی کرد و گفت: یک سر به عمه اش نمی زنه. ای خدا چه بی معرفت شدن!
- ریحانه به دل نگیر. پسرم بعد دوماه عملیات و ماموریت برگشته اونم خوش برگشته. درجه سرهنگی افتخاری گرفته...
بابا افرینی گفت و مامان لبخندی زد. دایی سمتم نگاهی کرد وگفت: ستاره ی من چکار می کنه؟ خوبه؟ سرم را پایین انداختم: ممنون دایی خوبم. - چه خبرا از کار و دانشگاه؟ درست تموم شد دختر؟
- اخراشه دایی جانم.
- تا تموم شد پولو از بابات بگیری و مطب بزنی. خندیدم. مامان با ناز و عشوه گفت: از بابا چرا؟ دیگه نوبت شوهرشه خرجش کنه.
لبخندی زدم و مامان با ناز و عشوه گفت: پول مطب رو باید بده از شوهرش بگیره دیگه، بابا یک عمر خرج دخترش کرده...
با تردید نگاهم کرد و گفت: شوهر!؟
- اره داداش یک خواستگار سمج داره... خاطر خواه ستاره شده یک دل نه صد دل.
دایی با دلخوری گفت: فکر کنم اگر من نمی اومدم شما ستاره رو عروس کرده بودین و یه خبری ام به ما نمی دادین.
مامان با شرمساری گفت: نه داداش این چه حرفیه...
از این کار مامان حرصم گرفته بود. حق نداشت راجع به چیزی که از نظر من منتفی بود به کسی چیزی بگوید.
و بالاخره قرار بر این شد که تا هفته ی پیش رو تدارکات مراسم را اماده کنیم. شور و شوق برعکس فصلی که در ان قرار داشتیم زیاد بود. در اتاقم در حال مطالعه ی کتاب مورد علاقه ام بودم که صدای تلفنم به گوش رسید. شماره ی ناشناسی با دو شماره ی اولش که معلوم بود تماس داخلی نیست را دیدم. با کمی تردید و تماس را برقرار کنم.
- بله بفرمایین؟ چند ثانیه طول کشید و بعد صدای اشنایی در گوشی پیچید.
- سلام دیوونه...
میترا بود.
- س...لام خله و چل. چطوری؟ چی شده فیلت یاد هندستون کرده؟
- از تو یاد گرفتم با معرفت. کجایی؟ چرا ایمیلت و جواب نمیدی؟
- اینترنت اینجا داغونه.
- ای درد نگیری... می دونی پول تماس چقدر میشه... ولی خوب قربون قیافه ی قناست! اسم مون دررفته به بامعرفت بودن دیگه حالا باید یه عمر بکشیم.
صدایم را کمی کلفت کردم.
- کوفت. خیلیم دلت بخواد. حرف زدن به من افتخار می خواد که امروز نصیب شما شده! باحرص نفسش را به بیرون پرتاپ کرد و گفت: درگیر تکمیل کارهای اقامتمم . اقامونم که اینجا استاد دانشگاه شده.
-ا چه خبر از اقاتون؟
- سلام داره خدمتون. راستش اون گفت که بهت زنگ بزنم و خبری ازت بگیرم
- چطور مگه؟
صدای خنده اش را شنیدم.
- هیچی... خیره...
- خوب درد نگیری بگو چیشده؟
- مشتلق بده اول.
با حرص صدایش کردم.
- می...ترا... د بگو دیگه دارم نگران میشه.
- ای دورت بگردم خنگ من! به عرض بنده توجه نکردی. دارم می گم که باید مشتلق بدی بابتش. مشتلق هم نوید خبر خوب داره دیگه دیوانه.
با ناراحتی گفتم: خوب انتظار اتفاق خوب و ندارم. با تعجب پرسید.
- از موارد دوری من میشه همین افسرده بودنتو نام برد.
- میتی. واقعا حوصله ندارم قطع کن بذارم کتابمو بخونم اینجوری حالم خوب میشه.
با لحن ناراحتی گفت: پس تو با کتاب خوندن خوشحال تری... باشه اصلا اشتباه کردم بهت زنگ زدم. خدافظ شما
- ای دختره انقدر تند نرو... شوخی کردم بابا. کی از تو بهتر؟ باعث خندیدنی... دلیل حال خوبمی دوست جونم.
- کمتر خر کن ستاره ی نامرد.
- خوب بگو دیگ...ه.
با ذوق گفت: خره... قراره عروس بشی .
با تعجب گفتم: چی!
- حمید خواب دیده عروس شدی. خبر داری که خوابای حمید جانم رد خور نداره . به من گفت یک زنگ بزنم بهت ببینم عروس شدی!
- نه نترس عروس که بشم اولین نفری که خبر دارش می کنم تویی.
با لحن سنگینی جواب داد.
- بعید می دونم... یعنی حمید میگه ستاره بی معرفت تر از این حرفاست!
- غفاری خیلی اشتباه می کنه. زیاد جدیش نگیر. با نارحتی گفت: از شوهر من بد بگی انگار به من بد گفتی.
با بی خیالی گفتم: خب چه فرقی داره؟
نوشته : محدثه نوری
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۱/۳۰