پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 82
با صدای بلند داد زد: چی گفتی؟!
یک لحظه متوجه اشتباهم شدم.
- عذر می خوام ... سکوتی بین ما برقرار شد. خواستم از دلش در بیارم.
- راستی میترا جونی ی خودم اخر هفته دعوتی عروسی...
سریع وسط حرفم پرسید.
- ای حمید زرنگ... دیدی هم خوابش درسته و هم اعتقادش به تو.
- تو همیشه زود قضاوت می کنی... عروسی سینا هست.
- ای وای چه قدر خوشحال شدم... به سلامتی باشه عزیز.
- بیاین حتما...
- حالا با اقامون صحبت کنم ببینم برنامه جور میشه.
- خودتو خر نکن. منتظرتم. غفاری رو هم باخودت نیاری ها.
و بعد جفت مان زیر خنده زدیم.
صدای سرو صدایی از داخل سالن شنیدم. از اتاق بیرون امدم. عزیز جون از شهرستان امده بود. با شتاب سمت او رفتم و در اغوشش کشیدم.
- عزیزجونم خیلی خوش اومدی قربونتون برم من.
با مهربانی لبخندی تحویلم داد و مرا میان دستانش محاصره کرد.
- زود امدم مادر... مزاحمتون شدم. نفرمایین عزیزجون این چه حرفیه... وجودتون برکته. مامان از داخل اشپزخانه با صدای بلندی گفت: ستاره خانوم حواست باشه ها مامان منه.
عزیز لبخندی زد. من هم با ناز گفتم: اما منو از شما بیشتر دوست داره مگه نه؟
و با شوق چشم به دهانش دوختم. لبخند ملیحی چاشنی ی زیبایی صورتش شد و گفت: همتون عزیزای منین و گل بوسه ای بر روی گونه ام کاشت.
صدای یا الله مردی به شنیده شد. پرسش گرانه نگاهی به مامان انداختم که اشاره کرد حجاب بگیرم. به سمت اتاق رفتم و شال و مانتوی جلو باز سبز رنگی تنم کردم و به سالن برگشتم. سینا و نگار را دیدم که در حال تماشای چیزی در موبایل شان بودند. سلامی با صدای بلند گفتم و جواب سلامم را از پشت سرم شنیدم. به ان سمت برگشتم که احسان را دیدم. از تعجب دهانم باز مانده بود.
دو متر ریش روی صورتش جا خوش کرده بود. چشمانش خسته تر از همیشه و زیر چشمانش هم سیاهی گرفته بود. معلوم بود که این ماموریت خیلی به او سخت گذشته بود. دست از بررسی کردنش برداشتم.
- نشناختی؟ احسانم!
بااینکه قیافه اش شبیه اقاجون خدابیامرز شده بود اما هنوز همان ادم نچسب و مسخره بود. دستم را روی کمرم گذاشتم و با لحن طلب کارانه ای گفتم: ببخشید با اقاجون اشتباهت گرفتم. مامان از ان سو داد کشید: خجالت بکش دختر! عزیز که تا الان نظاره گر ما بود خنده اش گرفته بود. سینا و نگار هم بالبخندی روی لب مارا نگاه کردند. احسان لیوان چای را نزدیک لبش برد و بقیه ی محتوای ان را سر کشید. رو به من کرد و گفت: یه دونه دیگه لطفا!
سرم را کج کردم و گفتم: بل... ه؟!
- توام مثل عزیز گوشات سنگین شده ها! دوستم متخصص شنواسنجیه ادرسشو میدم بعد حتما یک وقتی بگیر! از سرم انگار دود بیرون امده بود. این بار عزیزجون به احسان اخطار داد. رو به من کرد و گفت: دخترم شما هم یک دور چای برای همه بیار. سفیدبخت بشی.
گوشه ی لبم را کج کردم و چشم غره ای به احسان رفتم و سمت عزیز چرخیدم.
- چشم عشق جونم. شما جون بخواه. کف دستم میذارم و تحویلت میدم. احسان دست بردار نبود. مجدد گفت: شمارو برو یک لیوان چایی بیار جونت ماله خودت.
عزیز روی دستش زد و گفت: از کی تاحالا شماها انقدر باهم کل کل می کنین؟ زشته! سنی از هردوتون گذشته عیبه خانم و اقایی شدین برای خودتون. بعد عروسی سینا باید فکر شما باشم. سرم را پایین انداختم و گفتم: ببخشید من نمی خواستم ناراحتتون کنم عزیزجون.
- از من چرا مادر؟ باید از احسان عذر خواهی کنی. چشم هایم از حدقه بیرون زد و با تعجب گفتم: من!؟ از احسان؟ من که چیز بدی نگفتم... احسان قیافه ی ازخود راضی به خود گرفت و گفت: من ولی ناراحت شدم! با تعجب نگاهش کردم.
- واقعا؟!
- بله خانم کوچولو. واقعا!
نمی خواستم گرفتار بازی اش بشوم. سمت اشپزخانه رفتم. گفتم: من برم چایی بیارم...
سنگینی نگاه عزیز را احساس کردم. مامان سر قابلمه را گذاشت و گفت: برای چی با پسر مردم اینجوری حرف می زنی؟ فکر کردی سینایه؟ قوری را از روی سماور برداشتم و سمت میز رفتم.
کمی چای داخل لیوان ریختم تا رنگش را امتحان کنم و دیدم که دم نکشیده با صدای بلندی گفتم: مامان... این که دم نکشیده.
- خوب مامان بذار رو کتری تا دم بکشه. وقت عروس کردنته و هنوز می لنگی ولی از زبون ماشاله کم نمیاری.

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی