پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #گذشته

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت سیزهم
یاسمین مثل کسی که چیزی به خاطر آورده باشد لبخند زد : راست می گه ...پاشو ...پاشو اون همیشه با خودش یه مقدار لوازم دندون پزشکی داره .یه چیزهایی هم سردر می یاره. برو ببین می تونه برات کاری بکنه ؟ اشکهای آویزانم را پاک کردم و در حالیکه یک طرف دهانم از درد فلج شده بود گفتم : ساعت رو نگاه کن ! از دو گذشته .بدبخت خوابه. سعیده بی فکر گفت: نه . بیداره ... .من و یاسمین هردو جاخوردیم اما هر دو خودمان را به نفهمی زدیم . برایم معلوم شد که سعیده خانم کجا تشریف برده بودند.
برخاستم . شلوار لی ام را پوشیدم و کابشن کوتاه و گرمم را روی تاپی که داشتم به تن کردم . خواستم راه بیفتم که یاسمین کلاهم را به سمتم گرفت و تازه فهمیدم که چیزی سرم نکردم . موهای بلندم را زیر کلاه بافتنی ام پنهان کردم .از اتاق بیرون زدم . شاید اگر درد نداشتم هرگز آن وقت شب جرأت نمی کردم به اتاق او بروم . توی راه ده مرتبه خواستم به اتاقم برگردم اما هربار دندانم تیر می کشید ومرا به جلو رفتن تشویق میکرد . دردش به قدری شدید بود که مثل ابر بهاری اشک می ریختم و حس می کردم یک طرف فکم از درد فلج شده است .
بالاخره به اتاقش رسیدم. هنوز هم تردید داشتم اما درد امانم را بریده بود . داخل سالن کسی نبود. دلم را به دریا زدم . تلنگری آرام به در نواختم و منتظر شدم . حالا علاوه بر درد می ترسیدم . از او و از رفتار خشنش می ترسیدم. ای کاش راهی برای بازگشت مانده بود. داشتم مثل ابر بهار اشک می ریختم که در باز شد و او با آن قامت بلندو کشیده در حالیکه بلوز و شلوار تنش نشانگر این بود که قصد بیرون رفتن داشته است ,بین در نمایان شد. نگاه آمیخته با تعجبش ترس را دردلم کم رنگ کرد : چی شده دختر ؟!! چته ؟! چرا گریه می کنی ؟ حالا او علاوه بر تعجب کمی ترسیده بود و من با وجود دردی که داشتم از نگرانی اش لذت می بردم : سلام آقای زند !... دندونم ! ... دارم از درد می میرم . نفس راحتی کشید، کمی عقب رفت و در حالیکه با تأسف سر تکان می داد خواست وارد شوم . در را پشت سرم بست :برو بشیتن روی تخت . به سمت تخت او رفتم . اتاقش شبیه اتاق ما بود . صدای رعدوبرق دلم را آشوب می کرد . چند لحظه بعد با کیف کوچکی که از داخل کشوی دراور برداشته بود به سمتم آمد . کیفش را روی پاتختی کنار آباژور گذاشت ودر حالیکه دستکشهای یکبار مصرف به دست می کرد نگاهم کرد : درازبکش ببینم . کمی هول شده بودم. با احتیاط در حالیکه از او خجالت می کشیدم روی تخت نرمش دراز کشیدم. تخت هم بوی عطری را که استفاده می کرد می داد: کاپشنت رو در بیار راحت باشی . با ترس دو طرف یقة کابشنم را به هم نزدیکتر کردم . من فقط یک تاپ زیر آن به تن داشتم : نه ! ... همین طوری راحتم .

نویسنده : مینو جلایی فر

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان گذشته(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۱/۳۰
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی