پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

پیک داستان

وبسایت کانال پیک داستان

رمان های عالی به قلم نویسندگان خوب پیش از چاپ شدن آن

بصورت پارت رایگان بخوانید

  • ۰
  • ۰

رمان #شفق_قطبی

👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 86
آن قدر ذوق کردم که جیغ کوتاهی کشیدم. حدود دوساعت داخل پاساژ گشتیم و در ردیف های اخر بالاخره یک لباس نظرم را جلب کرد. توضیحش، برای شب عروسی بماند.
با خستگی فراوان بالاخره به خانه رسیدم. با فاطمه قرار گذاشتم ظهر ساعت دو دنبالم بیاد و باهم به ارایشگاه برویم.
متوجه نشدم که کی خوابم برد و صبح باسروصدایی که از پذیرایی می امد چشم باز کردم و از اتاقم بیرون زدم.
خاله نسترن و زندایی سمیرا را دیدم که روی مبل نشسته بودند. مامان تا من را دید گفت: چه عجب بیدار شدی!
خمیازه ای کشیدم
. - تازه الا زود بیدار شدم.
- نه پس روز عروسی داداشتم ظهر پا می شدی!
زندایی با مهربانی مامان را مورد خطاب قرار داد.
- ریحانه جان. چکار داری دختر گل منو؟ از دست ما ها که کاری برنمیاد همه چیزو. سپردیم به باغ تالار. شما فقط بعد ظهر باید بری ارایشگاه و مستقیم باغ!
سمتم نگاه مهربانش را روانه کرد.
- راستی ستاره جان. ارایشگاه رزرو کردی؟ با اطمینان گفتم: معلومه زندایی تو این مسائل از همتون جلوترم. ساعت دو، ارایشگاه شهره ی شهر می رم.
لبخند رضایت بخشی رو لب های زندایی شکل گرفت. عزیز نگاهی به من کرد و گفت: چه زود میری مادر! خسته میشی این همه ساعت زیر دست ارایشگر باشی.
خاله نسترن شادلین را بغل کرد و گفت: نه مامان جان. موهای سیتی خیلی بلنده تا بخوا د ارایشگره بپیچونه رو سرش شب شده!
مامان لیوان چای را نزدیک دهانش برد و گفت: کی باهات می ره؟ ما همگی ارایشگاه سر کوچه می ریم!
با تعجب گفتم: پیش عفت خانوم؟! خاله نسترن با خنده از ان طرف خانه گفت: مگه چیه؟ کار بنده خدا حرف نداره. از تجریش هم مشتری داره.
خندیدم و وارد اشپزخانه شدم و لیوان را پر از ابجوش کردم و از داخل کابینت یک بسته نسکافه برداشتم و به جمع برگشتم.
- خوب اینم همشو بریزیم داخل لیوان که باید امروز حسابی فعال باشم.
مامان جلویم را گرفت و گفت: این کوفتی رو نخور اگه مریض بشی، امشب شبی نیست که بخوای ریسک کنی ستاره!
- چیزیم نمیشه مامان انقدر گیر نده دیگه. تمام محتوای نسکافه را داخل لیوان ریختم و با قاشق هم زدم.
- راستی ایها الناس می خوام یه صفایی هم به رنگ موهام بدم.
قیافه ی مامان و عزیز از همه دیدنی تر بود.
با همان لحن اما جدی تر گفتم: یه داداش بیشتر که نداریم!
لیوان را جلوی دهنم گرفتم بخارش و بوی خوش نسکافه مشامم را نوازش داد. کمی نوشیدم. تلخیش زبانم را زد اما اهل شیرین کردن هم نبودم.
امروز ارام تر از همیشه بودم. تمام خاطرات گذشته را الک کرده بودم و دانه درشت هایی که از صافی رد نشدند را هم در قلبم له کرده و دوباره غربال کردم. حالا من تازه متولد شده بودم. برایم خیلی چیز ها دیگر مهم نبود، دیگر در ذهنم هشتگ هایی وجود ندارد که دلتنگی هایم را جار بزند. بگذریم امروز روزی نیست که خاطرات گذشته را پیش بکشم. امروز، روز شادی ست روز عروسی برادرم. خوراکی مختصری خوردم و به فاطمه زنگ زدم . نزدیک خانه بود. لباس را با کاورش کفش و کیف جدید را برداشتم و با ذوق از خانه بیرون زدم. سوار ماشین فاطمه شدم و اهنگ مورد علاقه ی من پخش شد.
"گیرم رگ خام تو توی دستاشه گیرم مثل من باشه مغرور و عاشق
گیرم مثل حرفاشه گیرم دوستت داره اندازه ی خودم که عاشقت شدم
ای داد بی داد داره با اون لحظه رو یادت میاد چشماتو بستی چشمامو یادت بیاد
اگه حتی نخوای دیگه هرکی بگه عشق منو یادت میاد
من از قلبم تورو خط زدم راحت برو ، دیوونه بازی من بد عادت کرد تورو
بد دوست دارم ولی تنها می ذارم تورو
میشم مثله پروانه پر می زنمو میرم دیگه هرجایی که منو میفهمنو میرم واسه حرفایی که درد دارن می فهمتت اره بی رحمه خاطرت"

نوشته : محدثه نوری

ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان شفق قطبی(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال

  • ۹۹/۰۲/۰۱
  • مجید محمدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی