👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 86
مرد مقابلم، چشمانش اشک آلود گشت و تنه بر دیوار کوباند.
-باورم نمی شه، خودتی؟ بی معرفت، تو می دونی عمه ی من توی این چندسال چی کشید؟ چرا انقدر دیر؟ چرا وقتی که...
وخامت و دهشتی، در مجرای قلبِ پر تلاطمم بلوا بر پا نهاد.
-وقتی که چی؟
محرم یا نا محرم را نمی توانستم تشخیص دهم، چه برسد به آن که بتوانم پسری که ادعا می کرد هم خون من است را آنالیز بنمایم. جلو رفته دست بر یقه اش چسباندم.
-مادرم چی شده؟ بگو که زنده است، بگو منتظره من برم ببینمش.
دستانم را از خود وارسته ساخت و صورتِ مرطوبم را قالب گرفت.
-نه، منتظره تو بری پیشش اما فقط چشم به انتظار نشسته.
مقصودش چه بود؟ می خواست چه چیزی را به من بفهماند؟
-ی...یعنی چی؟
پیشانی اش را بر پیشانی ام تیکه داد.
-آروم باش خواهرم، آروم.
برای رها نمودن خود از حصار آغوش کسی که می خواست حرمت برادری را برایم به جا آورد، مجاهدت به عمل آوردم ولیکن، هر دفعه عاری از فایده بود.
-مادرم کجاست؟
-نزدیک تو، همین جا، می برمت پیشش، اما باید قول بدی به خودت مسلط باشی، باشه خواهرم؟ می دونم خیلی قوی هستی، قوی تر از منی که چندسال آزگار دارم دنبال نیمهی گم شدهی عمه ام می گردم و هیچ نشونی ازش پیدا نکردم تا بتونم یه زخم از هزار زخم مادرش رو التیام بدم.
-من رو ببر پیش مادرم.
مرا از آغوشش وارسته نمود و دستم را گرفت. نهال به دنبالمان آمد، او هم همانند من مات و مبهوت مانده بود، همه چیز مانند یک خواب می ماند نه واقعیت!
لرزش دستانم را که دید، مهربان طلب آرامش داشتن را برایم از خدایش به عمل آورد.
-برو داخل.
-تو چی؟
-نمی خوام عمه فکر کنه من پیدات کردم، نباید به خاطر کاری که نتونستم براش انجام بدم مدیونم بشه.
باز هم سر بسته سخن می گفت، خلقم تنگ گشته بود و حال داشت بدتر می شد.
به نهال نگاه کردم، با چشمانم به او فهماندم همراهی ام کند. آمد و دستم را گرفت.
-بریم.
رمقی در زانوهایم نمانده بود، صبرم نیز آکنده گشته و با تمام قوا، وارد اتاق نه چندان بزرگ، شدم. با جسم لاغری که دیدم، جان بر کف نهادم. چشمانش باز بود، اما پلک نمی زد، شاید می زد و من نمی توانستم تشخیص بدهم، کاش خواب نباشد! کاش کابوس و بختک نباشد! دستانم را از حلقه ی دست نهال رسته نمودم و سوی جسم نیمه جانِ مادرم گام برداشتم. صدای ندبهی نهال، شاید کمی مرا به حوالی موقعیت فعلی ام نزدیک ساخت اما نمی توانست به مغزم بفهماند که اینان، توهمات ذهنم است یا ماهیتِ روزگارم؟
-س...ساحلم؟ د...خترم؟
مگر چند سالش بود که این گونه پیر و فرطوت گشته بود؟ مرا شناخت! دخترش، ساحلش! چه قدر شیرین و دردآور بود! چه قدر احساس تنگدلی گریبانم را در هم گرفت!
آوای دخترم گفتن هایش که بلند شد، حسی مبهم را در وجودم دواند. نمی دانستم چه اسمی باید رویش می گذاشتم که می توانست وصف حالم باشد، اگر ترس بود باید تمام می شد. اما گویی به کلماتی که از دهانش خارج می گشتند، فوبیا داشتم و حس دخترش بودن، آغوشم را در بر نمی گرفت. نمی توانست از جایش برخیزد، تنها با دست اشاره می کرد تا من نیز، سویش بروم. همه تن چشم شدم و خیره به اندام های چهراه اش، پلک نزدم. رنگ و حالت چشمانش، همه شبیه به من بودند، روی زمین زانو زدم، ناتوانی را از اجزای کالبد خود نیز گواه بودم، نهال سویم پر گشود، کنارم نشست و صورتم را با دست های گرمش قاب گرفت.
-ساحل پاشو، مادرت منتظره تو بری بغلش کنی.
-چ...چطور بغلش کنم؟
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۱