👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هفدهم
به خاطر بدی هوا امیدوار بودم زودتر به تهران برگردیم .
انتظارم چندان طولانی نشد،
ساعت از هشت صبح گذشته بود که فرشید ازما خواست بعد از صرف صبحانه در اتاقهایمان به لابی برویم .
من تقریباً آخرین نفری بودم که به لابی رسیدم .
نگاه چپ چپ آقای زند به من فهماند که همه منتظرم هستند .
حرف بازگشت به تهران بود .
آقای فتحی پرسید :
کی بقیه برنامه رو پر می کنیم ؟
کیان : بهتون اطلاع می دم .
سعیده : شما با ما نمی آیید ؟
آقای زند نگاه گذرا و سردی به او افکند : نه ...
( و رو به بقیه ادامه داد :)
بهتره زودتر حرکت کنید .
خوشحال شده بودم .
اصلاً حوصلة تحملش را نداشتم .
بی آنکه نگاهش کنم پشت سر یاسمین برخاستم تا با او به اتاقم بازگردم .
همه در حال رفتن بودند که صدای خشک و جدی او مرا به ماندن واداشت :
شما بمون باران .
اعصابم دریک لحظه به هم ریخت .
لبهایم را برهم فشردم و سر جایم روی مبل راحتی نشستم :
متأسفانه تو باید با من بیای.
نگاه معترض و کلافه ام قبل از اینکه لب بگشایم او را واداشت که دلیلش را بگوید :
سیمین جون و خاله امروز صبح پرواز داشتند که برن مشهد زیارت .
خاله سفارش کرد تنها نمونی ...
دو راه داری ...
( مثل یک استاد جدی و سنگدل نگاهم می کرد :)
راه اول : با من بیای ...
راه دوم :
( مکث کوتاهی کرد ) برگردی تهران و تا اومدن خاله بری خونة میلاد که تنها نمونی ... .
بیچاره شده بودم .
هر راه از آن یکی بدتر بود.
وا رفته به او چشم دوختم.
ماندن کنار او و تحقیر شدن را به رفتن به خانة میلاد ترجیح می دادم ،
ای کاش مادربزرگ هوس زیارت نکرده بود .
ای کاش دیروز بازگشته بودیم تا من هم همراهشان میرفتم.
با اخم پرسید : چته ؟!
بجنب ، تا شب وقت ندارم منتظر تو بمونم .
می ری یا با من می آی ؟
با اکراه پرسیدم : شما کجا می رین ؟
- می رم انزلی ...
بیشتر هم نپرس که به تو مربوط نیست ... .
بچه ها رفته بودند و حالا من روی صندلی گرم و راحت ماشین او در کمال نارضایتی در آن هوای مه گرفته و برفی به سمت انزلی می رفتم .
او را گاهی از آینة بغل ماشین که سمت خودم بود زیر نظر می گرفتم .
هیچ حرفی نمی زد .
او هم در افکارش غرق شده بود .
از خستگی و سکوت کسالت بار کفشهایم را در اوردم
و زانوانم را روی صندلی بغل گرفتم .
کمی جابه جا شدم و چشمانم را بستم :
صندلی رو بخوابون راحت بخواب.
نگاهش کردم. چشمش به جاده بود.
حس می کردم سربارش شده ام: خوبه، راحتم... .
حرفی نزد .
چشمانم را بستم وتکیه ام را به در دادم .
نفهمیدم کی خوابم برد ... .
صدای صوت بلند یک کشتی که پهلو می گرفت باعث شد چشمانم را باز کنم .
داخل ماشین که کنار اسکله توقف کرده بود تنها بودم .
همانطور که سرم به شیشة در تکیه داشت اطراف را برانداز کردم .
بعدازظهر بود .
ساعت اسکله از دو گذشته بود.
کمی جابه جا شدم ،
بدنم را روی صندلی کش و قوسی دادم .
اثری از برف داخل جاده نبود اما هوای آنجا هم مه آلود بود و همه جا را باران شسته بود . کشتیهای بزرگ و زیبایی کنار اسکله پهلو گرفته بودند .
آدمهای زیادی در رفت و آمد بودند و حضور دختر بچه های به سن دبستان در لباسهای فرم یکسان حکایت از وجود مدرسه ای در همان نزدیکی داشت .
اطراف را بیشتر پاییدم ...
بالاخره حضرت آقا را کشف کردم .
کمی دورتر از ماشین پشت به من ایستاده بود و ساعتش را نگاه می کرد مسلماً با کسی قرار داشت .
کنجکاوانه منتظر ماندم ... .
با دیدن دختر بچة ده ، دوازده ساله ای که ذوق زده به سمتش می دوید چشمانم از تعجب گرد شده بود !
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۱