👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت هجدهم
یعنی او چه کسی بود که این مرد خود خواه و مغرور او را از پارمیدا هم عاشقانه تر در آغوش کشید و هر دو صورت یکدیگر را غرق در بوسه کردند.
سرانجام هر دو به سمت ماشین آمدند .
او دخترک را با مهربانی روی صندلی عقب نشاند و خودش پشت فرمان قرار گرفت .
دختر نازی بود .
ناز و شیرین .
او ذوق زده و بی آنکه غریبی کند جستی زد و در حالیکه سلام می داد گونه ام را محکم و کودکانه بوسید :
سلام خاله جون ... .
غافلگیر شده بودم ودر حالیکه نگاه متعجبم برای لحظه ای کوتاه با نگاه گرم آقای زند گره می خورد لبخندی به دخترک زدم :
سلام عزیزم ...
حالت خوبه قشنگم ؟
- ممنون ... اسمم مریمه .
بابام بهم می گه مریمی .
آیا درست متوجه شده بودم ؟
او در حالیکه اسم پدرش را می آورد به آقای زند نگاه کرد .
با تردید گفتم : چه اسم قشنگی داری !
( کیان به راه افتاده بود: )
اسم منم بارانه .
– اسم شما هم خیلی قشنگه خاله ...
( سپس در حالیکه بین دو صندلی ایستاده بود و تکیه اش را به صندلی کیان داده بود رو به اوکرد: )
بابا خاله می آد خونة ما ؟
از حالت چهرة کیان دریافتم که سؤالش حسابی حال او را گرفت .
نفس بلندی که بیشتر به آه می مانست کشید:
نه دخترم ... .
دخترک ملتمسانه پرسید :
خودتم نمی آی ؟
- نمی تونم عزیزم .
دخترک معترضانه پا کوبید : باباجون !!!... .
آقای زند که تقریباً برایم مسجل شده بود پدر اوست دستش را کمی عقب برد و گونة او را آرام کشید :
عوضش اگر دختر خوبی باشی قول می دم فردا بیام دنبالت باهم بریم هرجا تو می خوای .
– هرچی هم بخوام برام می گیری ؟
- معلومه که می گیرم بابایی... .
جداً که او مرد هفت خطی بود .
دیدن آن بچه حسابی تکانم داده بود .
بهتر بود کاملاً از او دوری کنم .
فقط برایم عجیب بود که چطور تا به حال کسی در مورد بچة به این بزرگی که او داشت حرفی نزده بود .
قطعاً این یک راز نبود وگرنه من به راحتی محرم اسرار پنهانی او نمی شدم.
داخل یکی از کوچه های بندر انزلی او بعد از کلی بوسه و آغوش و قربان صدقه رفتن کودک را پیاده کرد و منتظر ماندیم تا کودک تقریباً کوچه را تا به انتها پیش رفت و بالاخره بعد از کمی معطلی جلو درب خانه ای وارد آن شد .
همانطور که آقای زند گفته بود من چیزی نمی پرسیدم چون به من ربطی نداشت ... . بعد از رفتن مریم حرکت کردیم .
کمی در خیابانها گشتیم و سرانجام وارد کوچه ای شدیم و سرانجام جلو درب خانه ای ایستادیم .
بالاخره شازده لطف فرمود و یک کلمه با من حرف زد :
پیاده شو رسیدیم .
خونة مادربزرگمه ... .
منظورش مادر پدرش بود.
کسی که من در عمرم اورا ندیده بودم.
او زنگ درب را فشرد ولی منتظر نماند و با کلیدی که داشت درب را باز کرد.
ابتدا مرا تعارف کرد ... .
یک خانة نقلی یک طبقه با حیاطی نه چندان بزرگ پیش رویم بود .
باغچة بزرگ داخل حیاط که به دیوار سمت چپ آن کاملاً نزدیک بود
پر از بوته های سرسبز گیاهان بود و دو درخت میوة بزرگ یکی نارنج و دیگری انجیر که در آن فصل از سال رو به خشکی بود قرار داشت .
در را که پشت سرمان بستیم پیرزنی خوش رو جلو درب ساختمان پیدایش شد که با ته لهجة شمالی به ما خوش آمد می گفت و پیش می آمد .
ابتدا کیان را در آغوش گرفت .
هیکل کیان دو سه برابر او بود و خودش را خم کرده بود
تا پیرزن بتواند صورتش را ببوسد :
سلام عزیز جون.... خوبی ؟
نویسنده : مینو جلایی فر
ادامه دارد...
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۱