👈قسمت اول را بخوان👉
قسمت 87
-پاشو عزیزدلم، تا این جا اومدی و کم نیوردی. از این جا به بعد رو هم باید بتونی.
-باید...باید...باید.
می گفتم و با مشت روی زمین ضربه می زدم، دیگر کنترلم دست خودم نبودم، تا کجا باید کم نمی آوردم؟ با دستانم خود را به نهال نشان دادم.
-ببین نهال، من همون دیوار پوکی ام که مدعا می کنم قوی ام و می تونم، همون دیواری که از ظاهر محکمه اما اگه یه پشه از کنارش رد بشه می شکنه می پاچه روی زمین. انقدر به من نگو می تونی، انقدر حس خسته ی من رو شیر نکن.
-ساحل، تو به مادرت رسیدی، مگه همین رو نمی خواستی؟
-به کدوم مادر؟ به مادری که نمی تونه از بسترش بیرون بیاد؟ نمی تونه حداقل از جاش بلند بشه و بشینه تا من بتونم درست بغلش کنم.
چوب خط هایی که همچو دریاچه، پر شتاب از حفرهی چشمانم وارسته می گشتند، به دست نهال از روی صورتم زایل شدند.
-قربون دل مهربونت برم، بگو داری واسه چی بی قراری می کنی. همه ی این کارها واسه اینه که مادرت نمی تونه بغلت کنه.
-از این بدتر چی می تونه باشه؟
صدایی از آن سو، مرا از مابقی گفته هایم وا داشت.
-این که تو انقدر احساس خودکفایی بهت دست بده و فکر کنی حتما باید سالم باشه تا بتونه مرهمی باشه واسه خراش های قلبت.
به طرف صدا برگشتم، توان شوک دوم را دیگر نداشتم، امید بود یا خواب می دیدم؟ قدمی جلو آمد، همه ی شواهد بر علیه من بودند، حتی رایحه ی عطر سردش.
-سلام.
نهال از کمینم برخاست و از اتاق خارج گشت و امید جایش را اشغال کرد.
-ت...تو این جا چی کار می کنی؟
-فضول رو بردن جهنم.
کمی عقب رفته و به دیوار تکیه دادم و مادر بخت برگشته ام را نگریستم.
-می بینیش؟
-بله، یه تیکه جواهر که دلیل تارهای سفید توی موهاش تو هستی.
-من؟
-چرا وقتی می دونی بازم می پرسی خانم؟
-نپرسم؟
-بپرس، ولی چیزی رو که نمی دونی.
شقیقه ام را فشردم، گزگز می کرد و امانم را بریده بود.
-چرا نمی تونم بغلش کنم؟
همانند من کمی به عقب آمد و هم فاصله ی مان هم سانت شد.
-خودت بگو.
-دوستش ندارم؟
-نه.
-نمی خوامش؟
-نه.
-نمی خوام کسی دیگه ای جز مامان زهرام مادرم باشه؟
-نه.
-می ترسم؟
-نه.
این دیگر رد خور نداشت! آخر حرف دلم بود.
-ش...شوک شدم؟
-احسنت.
-باید چی کار کنم؟
نگاهش کردم، سرکش و عصیانگر گشته بودم اما دلم برایش تنگ شده بود.
-اول باید خودت رو بشناسی، ببینی کی بودی، کی هستی، کجا بودی، الان کجا هستی، موقعیتت رو درک کن. چشمات رو ببند و همه ی این ها رو توی ذهنت مجسم کن.
لبخند بی جانی به لطف بی پایانش زدم، حقه الزحمه اش رفتار و کردار مغلوط من نبود! چه قدر بی رحم بودم. نگاه ژرف گونه اش، عشق را در وجودم ریشه گزارد، هیچ طول نکشید که کاشته اش جوانه زد و همچو پروانه در قلبم پر گشود، باید اعتراف می کردم، اما نه حال، در یک زمان و مکان مناسب.
-خوردیم و تموم شدم. ببند چشمات رو دیگه.
شرمزده نگاهش کردم.
-ببخشید.
-چشمات رو ببند.
نوشته : نگین شاهین پور
ادامه دارد....
📌خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر
🆔 @peyk_dastan
🌹
♻️
♻️♻️
- ۹۹/۰۲/۰۱